به گزارش 598 به نقل از روزنامه نود، خداداد افشاريان يك از داوران خوب دهه اخير فوتبال كشورمان به حساب مي آيد. او پس از بازنشستگي به عنوان كارشناس برنامه 90 قضاوت همكاران سابقش را داوري مي كند. افشاريان خاطره جالبي از قضاوتش در بازي استقلال با سپاهان دارد كه با هم مي خوانيم:
در يك دوره از بازيهاي ليگبرتر، ديداري بين سپاهان و استقلال در ورزشگاه نقش جهان اصفهان برگزار ميشد. من هم كه داور اين ديدار بودم به همراه يكي از دوستانم كه استقلالي دوآتشه بود از سنندج به اصفهان آمديم.
بازي تا دقيقه 83 ، صفر – صفر بود تا اينكه آقاي صمد مرفاوي كه مربي استقلال بود طي تعويضي، مرتضي ابراهيمي را وارد زمين كرد. هنوز 3، 4 دقيقه از آمدنش نگذشته بود كه روي بازيكن سپاهان خطاي پنالتي انجام داد. البته صحنه پنالتي زياد شسته و رفته نبود و كمي شبهه برانگيز به نظر ميرسيد ولي تشخيص من اعلام پنالتي بود.
استقلاليهاي زيادي در ورزشگاه حضور داشتند كه همه به تصميم من معترض بودند اما به هر ترتيب با آن پنالتي، استقلال يك – هيچ بازي را واگذار كرد. آقاي مرفاوي هم خيلي عصباني بود و با من كلي بحث كرد اما ديگر بازي تمام شده بود و فايدهاي نداشت.
به همراه كمك داورها به سمت رختكن ميرفتيم كه تماشاچيان با سنگ ما را زدند در كمال تعجب ديدم كه دوست من هم در بين آنهاست و در حال سنگ پرتاب كردن است! اما اين تمام ماجرا نبود.
ورزشگاه تنها يك خروجي داشت و ما براي بيرون رفتن يك راه بيشتر نداشتيم. تازه اوضاع وقتي بدتر شد كه در همان حال و اوضاع ناظر بازي در تلويزيون اعلام كرد كه پنالتي درست نبوده. شرايط دشوارتر شد با توجه به اينكه ميدانستيم تعداد زيادي از تماشاچيان استقلال هم خارج از ورزشگاه منتظر ما هستند.
بالاخره يكي از پرسنل ورزشگاه پيكاني آورد و ما سوار شديم. براي اينكه ديده نشويم چند پتوي سربازي روي ما انداختند. زير پتو بحث و گفتگويي در جريان بود، كمكها به من ميگفتند: «آخر اين چه پنالتي بود كه گرفتي؟ بدبختمان كردي.»
در همان حال و احوال وقتي نفس كم ميآورديم و گرممان ميشد پتوها را كنار ميزديم و وقتي ميديديم مردم دورمان را گرفتهاند دوباره زير پتوها پنهان ميشديم. اوضاع خندهداري شده بود.
دست آخر هم كه مشخص شد پنالتي درست بوده و در برنامه 90 هم اين موضوع تاييد شد. جالب اينكه استقلال در آن دوره، قهرمان ليگ هم شد.
خلاصه آنكه جان سالم به در برديم و رسيدم به هتل. دوستم را ديدم كه مقابل درب هتل ايستاده. وقتي مرا ديد به سمتم آمد، با عصبانيت به او گفتم: «اصلا نميخواهم ببينمت، مرد حسابي تو ديگر براي چه سنگ ميزدي؟ تو كه رفيق من هستي!»
او هم در جواب گفت: «خيلي اعصابم را به هم ريختي، استقلال جاي خودش، رفاقتمان هم جاي خودش!»