به گزارش 598 به نقل از برنا، شیخ احمد کافی در عصر پهلوی اول به دنیا آمد و در اواخر دوران حکومت پهلوی دوم چشم از جهان فرو بست. در واقع دوران فعالیتهای ایشان در عرصههای مختلف همزمان با نابسامانیها و اوج فساد و فحشا، دین گریزی و دین ستیزی و نیز ضدیت با ارزشها و کمالات انسانی بود. رژیم پهلوی از راههای مختلف همچون رسانههای گروهی با بهرهبرداری سود از روزنامهها و مجلات ، کتب ، نشریات ، رادیو و تلویزیون ... و مکانهای مخرب و تأثیرگذار از قبیل کابارهها و سینماها ، تئاترها ، کلوپها ، فرهنگسراها، پارک .. سعی نمودند که زمینههای سقوط ارزشهای اخلاقی را در جامعه ایران آن زمان فراهم نمایند که البته اثرات این اقدامات هنوز هم در جامعه امروز ما سنگینی میکند.
صدایی خوش در حرم آقا
عاشق دلباخته، مرحوم کافى، از سن هشت سالگی به خاطر صدای رسا و خوبی که داشت، دعای کمیل را در حرم امام رضا(علیه السلام) می خواند که مورد استقبال بسیاری از مردم قرار گرفته بود و نیز در مدتی که در نجف ساکن بود، به دستور آیت الله مدنی تبریزى، دعای ندبه، مدرسه ی «سید» در نجف و نیز دعای کمیل بارگاه ملکوتی حضرت ابا عبدالله الحسین (ع) را قرائت می کرد. که افراد بسیاری از دور و نزدیک در این مجالس دعا حاضر می شدند.
از سال ۱۳۴۰ه.ش که آقای کافی به تهران رفت و در این شهر ساکن شد. جلسات دعای ندبه را در منزل خویش برپا می کرد. به دلیل استقبال پر شور و کم نظیر مردم و کمبود جا، بر آن شد تا با کمک برخی از بازاریان و خیّرین تهران، «مهدیه» را در خیابان ولی عصر(عج) تهران بنا نهد.
سفر به ۱۰۸ شهر ایران
مرحوم حاج شیخ احمد کافی در راستای اهداف بلند خویش که در رأس آنها تبلیغ دین مبین اسلام و مذهب تشیّع بود، به شهرهای مختلف کشور سفر می کرد و در آن شهرها به تشکیل و بنای مهدیه همّت می گمارد، تا مردم به ویژه جوانان را در آن شرایط و فضای فساد آلودی که رژیم ستم شاهی پهلوی در به وجود آورده بود، به مجالس و هیأت های مذهبی جذب نماید. که از آن جمله می توان به مهدیه های رشت، سیرجان، کرمان و در رأس آنها مهدیه ی تهران اشاره نمود که تا این زمان هم مورد توجه جوانان هیأتی می باشد.
مرحوم کافی می گفت: «من به ۱۰۸ شهر ایران سفر کرده ام و در آن شهرها به سخنرانی پرداخته ام» که با در نظر گرفتن وسایل ارتباطی آن روزها، این کار بسیار سخت و طاقت فرسا بوده است.
یکی از ویژگی های مهم مرحوم آقای کافی در سفرهای تبلیغىشان این بود که در هر شهری که می رفتند، سعی می نمودند اختلافات بین هیأت ها را برطرف کنند و باعث اتّحاد و یگانگی هیأت ها شوند تا ضمن تشکیل یک هیأت بزرگ، مراسم مذهبی منسجم تر و باشکوه تر برگزار شود و همچنین ایشان این هیأت ها را زیر نظر علما و بزرگان آن شهر قرار می داد تا از انحرافات فکری و عملی آنها جلوگیری شود.
کافی و دستگاههای اطلاعاتی و امنیتی رژیم
ایشان علیرغم کشمکشهای روح فرسا و احضارهای مکرر جانکاه از جانب مقامات پلیس و نیروهای امنیتی رژیم و ایجاد مزاحمتها و اذیت و آزار و در گیری با مأموریان کلانتریها و ساواک خانهها، با حضور فعال خود به ارائه خدمات دینی و ارشادی و تبلیغی و حمایت از گروههای مبارز و پرورش نیروهای پر استعداد برای مبارزه با بیدادگرها و بیدینیها و خودکامگیها میپرداخت. کافی زمانی احضار و زمانی دیگر در بازداشت و گاهی تبعید میشد و این فشارها و محدودیتها ، باعث نشد وی دست از فعالیت و مبارزه بردارد. به طوری که دو سال قبل از رحلتش یعنی در سال ۱۳۵۵ که به مدت دو سال به ایلام تبعید شد، ایشان به خدمات اجتماعی و فرهنگی در این شهر دست زد. به هر حال واعظ شهیر، شیخ احمد کافی در ۳۰ تیر ماه ۱۳۵۷ بر اثر تصادف رانندگی ـ مرگ مشکوک ـ جان شیرین خود را از دست داد.
راز شهرت ایشان از زبان آقازاده
حجة الاسلام حاج محسن کافی (آقازاده مرحوم حاج شیخ احمد کافی) نقل میکند: یک روز با دوستان به دیدار مرحوم کافی میرفتیم. در راه یکی از دوستان پرسید: حاج آقا! آقای کافی که مجتهد نیست، چطور شده همه مردم او را دوست دارند و پای منبر او میآیند؟ گفتم: الان به دیدارش می رویم و از او می پرسیم. مرحوم کافی بعد از منبر داخل اتاقی می نشستند و علما به دیدار ایشان می آمدند.
بعد از احوال پرسی گفتم: حاج آقا کافی! مردم می گویند شما که مجتهد و عالم نیستید، پس چرا این قدر معروف هستید؟ مرحوم کافی فرمود: آری! همین طور است.
روزی رژیم شاه ملعون مرا به کرمانشاه تبعید کرد. یک شب مرا در خرابه ای گذاشتند و من از وحشت، قلبم درد گرفت. بعد از چند روز به تهران آمدم، آقای فلسفی را دیدم، ایشان حال بنده را پرسیدند، گفتم: قلبم درد می کند.
گفت: اگر می خواهی شناسنامه ات را بده تا رفقا برایت ویزا بگیرند، برو خارج عمل کن تا قلبت خوب شود. گفتم: اگر می خواهی ویزای خارج بگیری و مرا بفرستی زیر دست یک مشت دکترهای بی دین و یهودی و کافر و بعد هم معلوم نیست خوب شوم، بیا یک ویزا بگیر و برویم کربلا پیش طبیب اصلی و ارباب کل آقا سید الشهدا ابا عبدالله الحسین علیه السلام تا شفایم را از آقا و ولی نعمتم بگیرم.
ویزا گرفته شد، در کربلا پیش کلیددار حرم آقا امام حسین علیه السلام رفتم و گفتم: آقا جان! حرم را در چه روزی می شویید؟ گفتم: در فلان شب. گفتم: آقا جان! عطر یا گلابی نیاز هست که با خود بیاورم؟ گفت: نه! نیاز نیست.
من رفتم و آن شب بر گشتم، وارد حرم شدم و همان طوری که داشتم حرم را می شستم منقلب شدم و فهمیدم آقا میخواهد به بنده عنایت و لطفی کنند. فهمیدم یک چیزهایی میخواهند به من بدهند، پریدم ضریح را گرفتم ودادند آنچه را که میخواستند بدهند و از آن شب به بعد معروف شدم(۱).
پی نوشت:
۱- کتاب "طوبای کربلا"