شب آخر دلگیرترین شب اردوگاه بود. از وقتی که خبر آزادی را دادند، همه به تکاپو افتادند و برای خودشان پیشانیبند و سربند «یا زهرا(س)» و یا «سیدالشهدا(ع)» درست کردند. هرکس پشت لباس و روی سینهاش، شعاری نوشته بود. انگار که میخواستیم برویم عملیات. مثل شب عملیات بود. همه زیارت عاشورا خواندیم، ولی نه دیگر با آن ترس و مخفیانه. یک زیارت عاشورای خاص. صبح که شد، چند تا اتوبوس آمد و سوار اتوبوس شدیم.
خداحافظ اسارت؛ خداحافظ ای کنجهای خلوت مناجات؛ خداحافظ ای رنج و غربت. این همه سال، با در و دیوارهای اردوگاه و با رنج و مشقت اسارت، انس گرفته بودیم. انگار این رهایی برای ما سخت بود.
دلشوره و دلتنگی هوار شده بود توی دلها. هر کس در ذهنش دنیایی خاص را تصور میکرد. شکل کوچههای شهر و روستا، پیر شدن آدمها؛ آنهایی که معلوم نبود هنوز زنده باشند و... خدایا! بر سر خانواده ما چه گذشته؟ آیا پدر و مادر و خواهرانم زندهاند؟ اینها فکرهایی بود که در آخرین لحظات اسارت، ذهنمان را مشغول کرده بود. چهقدر سخت است آن لحظاتی که قرار است با پدر و مادرت روبهرو بشوی. چهقدر موهایشان سفید شده! وقتی میرفتی، برادرت ده سال داشت، اما امروز برای خودش مردی شده. شاید زن و فرزند هم داشته باشد و تو شدهای عمو. همه تغییر کردهاند. حتی شهر و روستا. فکرهای غریبی بود که همهمان را نگران میکرد.
پر شده بودیم از سرخوشی، از اینکه این سالهای سخت را تحمل کردیم، اما ذرّهای به دشمن باج ندادیم. با همه مشقتها و رنجهای اسارت تا مرز مرگ رفتیم، ولی تحت هیچ شرایطی تسلیم نشدیم و به آرمانها پشت نکردیم. در تمام سالهای اسارت، به هر شکلی که از دستشان برمیآمد، به ما ظلم کردند. ظلمی که هیچگاه از ذهن ما پاک نخواهد شد. ما که جزو مفقودین بودیم، هیچگاه امیدی به آزادی نداشتیم، اما سرنوشت جور دیگری رقم خورد.
شیشههای اتوبوس را پوشانده بودند. تا جایی را نبینیم؛ اما یکی، دو ساعتی که گذشت، سختگیری عراقیها هم از بین رفت و چند تا از بچهها هر طور بود، یک گوشه از چشمبند را کنار زده بودند. نزدیک مرز ایران که رسیدیم، یک بسیجی پرید جلوی اتوبوس و عکس صدام را از شیشه اتوبوس کند و پاره کرد و ریخت زیر پایش و لگد کرد. اتوبوس در دم ترمز را کشید. سربازهای عراقی اسلحه کشیدند و دست روی ماشه، آماده شلیک شدند؛ اما مگر جرأت داشتند شلیک کنند؟ راننده، یک نظامی عراقی بود که میگفت: حرکت نمیکند. یکی از بچهها با سرباز عراقی دست به یقه شد. دو اتوبوس اسیر، با دهها سرباز تفنگ بهدست، در خلوتترین نقطه خارج از شهر که نمیدانستیم کجاست.
همه را از اتوبوس پیاده کردند و چشمها را دوباره بستند. مدتی که گذشت، اتوبوس به راه افتاد. دقیقهها بهسختی سپری میشد و در شمارش معکوس، هر دقیقه، یک قرن بهنظر میرسید.
خدایا! پس این مرز خسروی کجاست؟ هرچه جلوتر میرفتیم، انگار ایران از ما دورتر میشد. ساعتها یکی پس از دیگری میگذشت، اما راه انگار تمامی نداشت. صبح زود سوار اتوبوس شده بودیم و حالا از ظهر هم گذشته؛ خدایا پس چرا نمیرسیم؟! کمکم، هوای خنک ریخت داخل اتوبوس. پس دیگر شب شده بود. نماز را در راه خواندیم؛ مثل اولین روز اسارت، بدون وضو، بدون آب و بدون مهر. عراقیها کلمهای با ما حرف نمیزدند. نمیدانم چهقدر از شب گذشته بود که اتوبوس نگه داشت. دلم پر شده بود از شوق. خدایا! تا دقایقی دیگر بر خاک پاک ایران بوسه خواهم زد. صدای تکبیر و صلوات در فضای اتوبوس طنینانداز شد. در دم نام و چهره همه شهدا از ذهنم گذشت.
برای پیاده شدن در خاک وطن، لحظهشماری میکردیم. از اتوبوس پیاده شدیم، ولی همه مات و مبهوت ماندیم؛ خدایا! اینجا کجاست؟! چهقدر شبیه اردوگاه است. پس محل تبادل اسرا کجاست؟ ما کجا هستیم؟!
اول فکر کردیم که شاید مسیر طولانی بوده و شب را در آنجا استراحت میکنیم و فردا بهسمت مرز خسروی راهی میشویم، اما روی ورودی اردوگاه نوشته بود، « الرمادیه، الرقم 9». پریشان و دلواپس شدیم که چرا اردوگاه رمادیه؟! اینجا که در عمق خاک عراق است. پس این همه وقت که اتوبوس حرکت میکرد، دور خودمان میچرخیدیم؟ بهیاد پاره شدن عکس صدام دیوانه افتادم. حتماً عکس صدام در واپسین لحظههای آزادی، ما را به اردوگاه الرمادی بازگرداند.
داخل محوطه، متوجه شدیم که فقط دو اتوبوس اسیر هستیم؛ کمتر از هفتادوپنج نفر. پس بقیه کجا هستند؟ یعنی با ما چه خواهند کرد؟ سرنوشت ما چه خواهد شد؟ سربازان عراقی کلمهای حرف نمیزدند. آنها نیز از این همه راه، خسته و کوفته و بیزار شده بودند. بیحوصلگی در چهرهشان موج میزد. وارد آسایشگاه که شدیم، جمع زیادی اسیر را دیدیم و ماتمان برد. زل زدیم به اسرای داخل آسایشگاه که همه نشسته بودند. این یعنی از قبل، اینجا حضور داشتند. در چهره آنها هیچ نشانی از شوق آزادی وجود نداشت. سلام کردیم و پراکنده شدیم. هر یک، کنجی کز کردیم.
پرسیدیم اینجا کجاست؟ شما اینجا چه میکنید؟ چرا هنوز ماندهاید؟ پس کی آزاد میشوید؟ پر از پرسش بودیم. گفتم: شما را بهخدا یک نفر نیست به ما بگوید اینجا چه خبر است؟ یکی که انگار ارشدشان بود، گفت: از هر اردوگاه صد نفر، کمتر یا بیشتر، میآورند اینجا؛ حالا قرعه بهنام شما افتاده است؛ مثل ما که از اردوگاه هفت پرت شدیم اینجا. ایستادم و گفتم: یعنی چه؟ ما را فردا از اینجا نمیبرند؟ ارشد آسایشگاه گفت: دلتان را خوش نکنید؛ مگر بیکارند که این همه راه بیاورند و صبح هم ببرند؟ نه، اصلا فکرش را هم نکنید. آوردنتان اینجا که نگهتان دارند. همه افسرده شدیم. سختترین لحظات اسارت بود. یعنی با ما چه خواهند کرد؟ سرنوشت ما چه خواهد شد؟ باید میپذیرفتیم که ماندگار شدهایم. بچههایی که در آنجا بودند، گفتند: شما دیگر مهمان ما هستید. بعضیشان از قدیمیترین اسیران جنگ بودند. کسانی که اولین روزهای جنگ، در کردستان اسیر شده بودند. سختترین شب اسارت بود. با خودمان فکر میکردیم اگر سرنوشت ما اینگونه است، هرچه خدا بخواهد، تسلیم اراده خداوند متعال هستیم.
نویسنده: غلامعلی نسائی