کد خبر: ۱۵۴۳۶
زمان انتشار: ۱۰:۵۱     ۱۶ تير ۱۳۹۰
در همه جای دنیا باب شده که هنرپیشه‌ها و یا آدم‌های معروف، خاطرات خود را از دورانی که مشهور بوده و نبوده‌اند، در قالب‌های مختلف به صورت کتاب به چاپ می‌رسانند.

به گزارش برنا، این موضوع در ایران هم چند سالی است به راه افتاده و مردم هم از این کتاب‌ها استقبال می‌کنند؛ هم منبع درآمدی برای شخص می‌شود و هم مردم او را بهتر می‌شناسند. هوشنگ مرادی کرمانی از این دسته افراد است که کتاب «شما که غریبه نیستید» را در قالب رمان به بازار عرضه کرد. "رضا کیانیان" بازیگر نقش‌های به یاد ماندنی فیلم‌های سینمایی و سریال‌های تلویزیونی، هم کتابی را با موضوع خاطرات و روایت‌های زندگی‌اش که مردم در آن‌ها نقشی اساسی ایفا می‌کنند، به چاپ رسانده است.

کیانیان در کتاب "این مردم نازنین" با قلمی روان، قصه‌ها و خاطراتی که با مردم برایش رخ داده را ذکر کرده است. او این خاطرات را پس از پخش سریال آپارتمان که باعث شهرتش شد، روایت می‌کند. خودش می‌گوید: مدتی است که تصمیم گرفتم این گونه خاطراتم را بنویسم و چاپ کنم. خیلی از این ماجراها را فراموش کردم، خیلی‌هاشان را هم نمی‌شود چاپ کرد که در این کتاب نیست. ماجراهایی را که می‌خوانید، به لحاظ تاریخ و وقوع مرتب نشده‌اند، پس و پیش هستند. مهم نیست. مهم‌تر نکته‌هایی است که دارند.

یکی از این قصه‌ها:
برای فیلم روبان قرمز، مهرداد کیانی موهایم را از ته زده بود و ریشم را خالی و کم پشت کرده بود. شبیه افغانی‌ها شده بودم. باید نقش جمعه را بازی می‌کردم. برای مراسم چهلم پدرم خدابیامرز به مشهد رفته بودم. سر قبر پدرم، کنار مادر خدابیامرزم خیلی نزدیک و تقریبا به او چسبیده ایستاده بودم. مادرم با آرنج سقلمه‌ای به من زد و آهسته گفت: برو اون‌ورتر، مردم فکر می‌کنن این کیه چسبیده به این زنه.

بعد از مراسم خاکسپاری، در چلوکبابی یاس مشهد از مهمانان پذیرایی می‌کردیم. من و برادرم وحید، دمِ در ایستاده بودیم و خوش‌آمد می‌گفتیم. یک پسر جوان بدو بدو آمد، نفس نفس می‌زد، دنبال کسی می‌گشت. مرا که تحویل نگرفت، رفت سراغ وحید.

پرسید: رضا کیانیان اینجاست؟ شنیدم آمده مشهد، گفتند اینجاست.

وحید پرسید: چی کارش داری؟

گفت: می‌خوام بازیگر سینما بشم. عکس‌هام رو آوردم.

وحید گفت: باشه، بده به من، میدم بهش.

او با درماندگی عکس‌ها را به وحید داد و سفارش کرد: حتما بهش بدین.

وحید گفت: چشم و جلوی چشم‌های او عکس‌ها را به من داد و گفت: اینا رو نگه‌دار.

گفتم: چشم.

پسر نگاهی به من کرد و کمی این پا و آن پا کرد و به وحید گفت: نمی‌شه عکس‌ها رو خودتون نگه دارین؟ این شاید گم کنه.

راست می‌گفت من عکس‌ها رو گم کردم.
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها