بولتن نیوز: به پاس رشادت های جانبازان دلیر این مرز و بوم، با خود گفتم چه خوب است به مناسبت روز جانباز سری به آسایشگاه جانبازان "ثارالله" بزنم و پای درد و دل های شان بنشینم. تا شاید بتوانم با انعکاس مشکلات شان قدمی بردارم.
با هماهنگی قبلی با مدیر آسایشگاه ساعت 10 صبح، سر قرار حاضر شدم.
مثل همیشه "علیزاده" با آغوش باز پذیرایم بود. نه چهره اش به مدیران می خورد نه قیافه اش!
"من خودم را نوکر این جانبازان می دانم" جمله ای است که بارها و بارها از "علیزاده" شنیده ام.
دعوتم را پذیرفت تا چند دقیقه ای در اتاق اش، همصحبت شویم.
مصاحبه را آغاز کردم
- جناب علی زاده هر چه می خواهد دل تنگ ات بگو!
- علیزاده: سعید جان، عزیز من، اشتباه آمده ای. من که حرفی برای گفتن ندارم. باید با خود جانبازان صحبت کنی
- اما شما در جریان پیگیری ها و بروکراسی های اداری هستی و پیگیر مشکلات بچه ها! شما بهتر می توانی حرف بزنی
- علیزاده: من حرفی برای گفتن ندارم. دستگاه ضبط ات را خاموش کن. از من چیزی عاید ات نمی شود.
مهمانی ما در اتاق مدیر به اندازه صرف یک چای بود و به حیاط بازگشتیم.
بی درنگ به سمت اتاق موسی سلامت رفتم.
اما موسی سلامت دل اش پر بود. می ترسید حرف بزند. اما گفت...
گفت از ایام انتخابات که اتاق اش ستاد انتخاباتی دکتر احمدی نژاد بود. گفت از همه تلاش هایی که برای راه یابی دکتر به ریاست جمهوری انجام داد. پوسترهای تبلیغاتی دکتر را نشان ام داد. عکس او بود و دکتر!
می گفت سر دکتر شلوغ است و کمتر بهم سر می زند. نه نه! می گفت دیگر به من سر نمی زند.
دلش پر بود از اطرافیان دکتر که چگونه او را دور کردند از...
قسم ام داد ادامه حرف هایش را ننویسم...
گفت سیاسی می شود. ننویس!
موسی سلامت از پرسپولیسی ها هم دلش پر بود. گفت برای جشن قهرمانی دعوت اش نکردند. از اتفاقات فینال جام حذفی در انزلی گفت. حاج موسی می گفت اگر آن روز ناجا گاز اشک آور نمی زد، علی دایی و بازیکنان پرسپولیس کتک می خوردند. می گفت ناجا نجات داد پرسپولیسی ها را!
برای سلامت نوشتم: "حاجی کمی از مشکلات ات بنویس، می خوام تو سایت بزنم"
جواب اش شرمنده ام کرد: "از مشکلات اگر بگویم "آقا" ناراحت می شود. من طاقت ناراحتی امام خامنه ای را ندارم"
از مشکلاتش بسنده کرد به دیسک کمر همسرش که در اصفهان است و پسری که دانشجوست.
وقتی از همسرش حرف می زد اشک در چشمان اش حلقه زد. اوج عشق را می شد در چشمان اش خواند. عشقی که نه در افسانه شیرین و فرهاد پیدا می شود و نه در لیلی و مجنون! عشقی زلال به زلالی دل حاج موسی!
گفت برایم دعا کن زودتر به حاج همت برسم...
بعد از اتاق "علیزاده" این بار هم دست خالی بودم. حرفی نداشتم برای انتشار. از مشکلات اش نگفت.
خروجی
اتاق حاج موسی، جانباز "صالحی" را دیدم. به رسم ادب دست بر سینه نهادم و
سلام کردم. جواب سلامم را به گرمی داد.
می گفت از قزوین می آید. قدیم ها بیشتر در "ثارالله" بود اما به دلیل اینکه پسر بزرگ اش می تواند "تر و خشک"اش کند، جدیدا کمتر به تهران می آید.
- جناب صالحی، از مشکلاتتون بگید. از کمبود ها، از انتظاراتی که برآورده شده و نشده!
لبخند تلخ اش یک دنیا حرف داشت برام. گفت حرفی ندارم. بنویسید "همه چی آرومه"
اصرار و قول ام به درج تک تک حرف هایش، مجاب شد که کمی حرف بزند.
وقتی گفتم چرا هیچ کس حرفی نمی زند، من باید دست خالی از اینجا بروم، احساس کردم دلش برایم سوخت.
چند ثانیه ای حرف زد:
"این روزها هر کی پارتی داشته باشه موفقه. ما که کسی رو نداریم حتی نمی تونیم به دفتر رییس بنیاد هم نزدیک بشیم چه برسه به دیدار.
جانبازها شدن براشون عین گل های زینتی، هر وقت نیاز دارند با چند دوربین میان و فیلم می گیرن و میرن. و یا به یه جشن دعوتمون می کنند و 2 ساعت حرف های تکراری و ....
دیگه بسه. حرفی ندارم."
خندید و دست بر چرخ ویلچر نهاد و به سمت "حاج عباس ساکی" رفت
"حاج عباس" رو از دیدار های قبلی می شناختم. سراغ بچه ها رو ازم گرفت. گفتم خوب اند بحمد الله
گفتم خب حاج عباس، بگو:
گفت من یک جمله دارم اما تو نمی نویسی!
گفتم تو بگو من می نویسم:
گفت بنویس: "از بس دروغ و وعده های پوچ و تو خالی شنیده ایمدیگه حرف نمی زنیم"
حالا من گره کور معمای سکوت کردان "ثارالله" رو پیدا کرده بودم.
یک چیز دیگر هم گفت.
گفت بنویس: "جانبازان هیچ مشکلی ندارند، وضعیت معیشتی و زندگی شان بسیار خوب است"
در ادامه گفت: "آخر این جملات یه علامت سوال بزرگ بگذار و چند علامت تعجب در کنارش"
چند قدم آن سو تر، "کریم محمدی" رو دیدم. چهره ای به ظاهر با جذبه. نمی دانم چه اصراری دارد که می خواهد خود را خشن نشان دهد. اما دل اش به طراوت برگ یاس و به بزرگی دریا! آنقدر مهربان است که با کمی کلنجار و کل کل بر سر استقلال و پرسپولیس خنده میهمان لبان اش می شود.
به محض اینکه فهمید خبرنگارم ابروان اش در هم گره خورد، عصبانی شد. چهره از رویم برگرداند و مشغول خوانده روزنامه اش شد.
حاضر به حرف نشد. حتی اجازه نداد عکس یادگاری با هم بیاندازیم.
سعی کردم با کل کل استقلال و پرسپولیس دلش را بدست بیاورم. دوباره خندید. روی ماهش را بوسیدم و برایش ارزو کردم: خدا نگهدارت باشد
من به گمان خودم با دست خالی از "ثارالله" می رفتم.
حاج عباسی ساکی صدایم کرد: "امروز چیزی کاسب نبودی، نه؟" و سه تایی خندیدند.
چه خنده تلخی
به من می خندیدند. به مانند کودکی که سرگرم اسباب بازی به نام "دنیا"ست و به سرگرمی من خندیدند.
آنها تا نهایت بزرگی رفته بودند و من به گمان باطل خودم آن روز آمده بودم تا آنها را آرام کنم، اما بیش از آنها روح خودم را آبیاری کردم.
امروز من فقط و فقط یک جمله کاسب بودم:
"از بس دروغ و وعده های پوچ و تو خالی شنیده ایم دیگر حرف نمی زنیم"
همین!
سعید ساداتی