به گزارش پایگاه 598 حامد مشکوری در گفتگو با خبرنگار پایگاه خبری تحلیلی قم فردا، با اشاره به این که در مرحله اول عملیات بیتالمقدس (آزادسازی خرمشهر) به توفیق بالای جانبازی در راه خدا نائل آمده است، گفت: در همین عملیات پای چپم از زیر زانو وپای راستم از بالای زانو قطع شد.
وی با بیان این که در ابتدای جنگ تحمیلی از لشکر محمد رسولالله (ص) سپاه تهران عازم جبهههای حق علیه باطل شده است، ابراز داشت: در اولین حضورم در جبهه عضو نیروهای اطلاعات عملیات این لشگر شدم. اواخر سال شصت که عملیات فتحالمبین درحال انجام بود قصد شرکت در این عملیات را داشتم، اما وقتی به منطقه رسیدیم که عملیات تقریبا تمام شده بود.
مشکوری ادامه داد: بعد از آن تا زمان آغاز عملیات بیتالمقدس که دارای چند مرحله نیز بود در منطقه ماندم؛ در مرحله اول که نیروهای جان بر کف ما میخواستند جاده خرمشهر اهواز را بگیرند ومسیر تا شمال خرمشهر آزاد شود بنده توفیق حضور داشتم که عملیات نیز موفقیتآمیز بود. در آن مقطع، اطراف خرمشهر اشغال شده به وسیله نیروهای خودی محاصره شد و تا آنجا که به یاد دارم، شانزدهم یا هفدهم اردیبهشت ماه سال 61 بود که عملیات بیتالمقدس رسماً آغاز شد.
وی گفت: از آنجا که بنده طلبه بودم، مسئول اطلاعات عملیات لشکر به من اجازه نمیداد که جلو بروم و میگفت: "تو طلبه هستی و همینجا {عقب} بمان تا منشا خدمت بیشتری به رزمندگان باشی" خب من خیلی ناراحت بودم که چرا نمیتوانم جلو بروم. سنگر ما چسبیده به سنگر فرماندهی بود که همان سنگر حاج احمد متوسلیان بود و البته حاج همت که معاون حاج احمد در آن ایام بود. سنگر ما با یک تخته نئوپان از سنگر فرماندهی جدا شده بود و لذا ما همه تصمیمات را میشنیدیم و به این محل نیز طبعاً رفت وآمد داشتیم.
این رزمنده سال های دفاع مقدس افزود: فردای آن روز حاج احمد متوسلیان مرا دید وگفت تا حالا خط رفتهای؟ گفتم: بله یک بار برای شناسایی رفتهام، گفت: پس میتوانی باز هم به جلو بروی، من هم از خدا خواسته گفتم: بله و خلاصه رفتن ما هم جور شد. یکسری پلاکارد برای بچهها آماده کرده بودند که در مسیر نصب کنند تا بچهها مسیر را گم نکنند. حاج همت به من گفت با یک راننده پلاکاردها را برای نصب ببرید و همین هم بهانهای شد برای رفتن ما به خط مقدم.
وی در ادامه صحبت های خود به ماجرای مجروحیتش در عملیات بیت المقدس اشاره کرد و اظهار داشت: لطف خفیه ی خدا بود که میخواست مرا برای جانبازی آماده کند قضیه این بود که ما در منطقهای بودیم در دار خوین به نام انرژی اتمی؛ آنجا محوطهای داشت و من یک روز در کنارکانتینرهای آنجا مشغول قدم زدن بودم که یک دفعه در حالت رویا خودم را در اتاق مهمانخانه مان در تهران دیدم که پاهایم را از دست دادهام ومادرم بالای سرم ایستاده است. با خودم فکر کردم که قطع نخاع شدهام که بعد از لحظاتی به خودم آمدم دیدم هنوز در محوطه ایستادهام. دقایقی که گذشت و از حالت بُهتی که داشتم خارج شدم، با خودم فکر کردم که نکند میخواهم قطع نخاع شوم. به هر حال آمادگی شهادت داشتم چرا که در حال و هوای معنوی جبههها آن هم با همه وعدههای قرآن و بزرگان همه آرزوی شهادت داشتند ولی اینکه شهید نشوم و قطع نخاع شوم ونتوانم راه بروم، واقعیتش آمادگیاش را نداشتم.
وی افزود: بعد فکر کردم همین که قسمت باشد، با جانبازی، اعضا ی بدنم را در راه خدا بدهم باز هم در راه خداست واشکالی ندارد اینها را با خودم مرور میکردم و درحالت بیداری بودم نه خواب بودم نه خمار بودم تا این که بعدها که در عملیات مجروح شدم فهمیدم که دیدن آن مسئله و آن رویا، لطف خدا بود که آمادگی پیدا کنم. جالب این بود که وقتی بعد از مجروحیت و جانبازی به تهران برگشتم، مادرم گفت: خواب جانبازی ات را دیده بودم وفهمیدم که مجروح شدهای و به این ترتیب مادرم هم آمادگی را به خواست خدا برای دیدن من در آن وضعیت پیدا کرده بود.
مشکوری همچنین بیان داشت: روز بعدی که در واقع اولین شب آغاز عملیات بیتالمقدس بود، به ما خبر دادند که قرار است دشمن خط را بشکند، تا یک نقطهای هم جلو آمده بودند. حاج احمد {متوسلیان}به سمت منطقهای که عملیات شده بود به راه افتاد و بنده و شهید صمد و یک نفر بی سیم چی با ایشان همراه بودیم. با ماشین به راه افتادیم و به جایی که بچهها به حاجی اعتراض میکردند وایشان آنطور صبورانه برخورد کردند، رسیدیم، بعد ازآنجا به نقطهای رسیدیم که گلوله مثل باران میبارید. آنجا هم برای من از نوع برخورد فرماندهان رده بالای دفاع مقدس، خاطره و درسی بود و آن هم این که معمولاً فرماندهان رده اول پنج، شش کیلومتری عقب تر از منطقه درگیری میایستادند اما فرماندهان ما مثل حاج احمد خودشان در قلب درگیری حضور داشتند.
وی اضافه کرد: در این گیر و دار ، گلوله به ماشین ما اصابت کرد. آن قدر نزدیک بود که ما پریدیم پایین وخوابیدیم روی زمین وخاک وسنگها روی سروکله ما میریخت ولی حاج احمد انگار نه انگار که اتفاق خاصی افتاده بود، همچنان مشغول راهنمایی بچهها بود. گلولهها همینطور میآمد و ایشان مشغول کار خودش بود؛ حقیقتاً آن لحظه برای من خیلی جذاب و جالب بود به خصوص آیاتی که راجع به مجاهدین بود مثل این که (ان الله یحب الذین یقاتلون فی سبیله صفاً کانهم بنیان مرصوص) همینطور به ذهنم خطور میکرد. در آن لحظات ناب، حقیقتاً یکی از آرزوهایم این بود که مصداق این آیات باشم وقتی رسیدم آنجا من ازصمد( مسئول اطلاعات لشکر) اجازه خواستم بروم پشت سنگر اجازه داد اسلحه خوبی داشتیم اسلحه کلاش تاشو از روبرو. در زوایای مختلف آتش تانکهای عراقی دیده میشد و منطقه هم پر از تانک بود همینطور آتش و گلوله میبارید.
این جانباز جنگ تحمیلی گفت: حاج احمد مرتب در آن اوضاع و احوال، مرتب دستور میداد که همه پشت سنگر باشند کسی پایین نباشد نمیدانم شاید به خاطر اینکه کاملاً اشراف داشته باشند به قضیه که اگر نیروهای عراقی آمدند سریع عکس العمل نشان بدهند یا به این دلیل که پشت سنگر محفوظ ترند واحتمال زیاد اولی درست تراست.
وی ادامه داد: مقداری گذشت ویک گلوله جلوی خاکریز ما افتاد که فکر میکنم، نیم متری به هوا پرتاب شدم؛ در آن حین این احتمال را دادم که گلوله بعدی پرتاب شود (فرق گلوله تانک با گلوله توپ در این است که گلوله توپ به صورت هلالی میرود بالا ومی آید پایین اما گلوله تانک مستقیم میآید) خلاصه آن که گلولهای که آمده بود خورد به خا کریز و آن را خراب کرد. در آن شرایط گلوله بعدی آمد که من بر اثر آن پرت شدم بالا و آمدم پایین و رفتم داخل خاکریز و همانجا ماندم. در آن وضعیت با خودم فکر کردم که احتمالاً همین گلوله بلایی سرمن آورده باشد نگاه کردم دیدم که ظاهراً خبری نیست وسالم ماندم چند لحظه پایین خاکریز منتظر ماندم گفتم الآن گلوله بعدی میآید دیدم نه خیر مثل این که خبری نشد. رفتم بالای خاکریز دیدم خاکها نرم هستند خاکهای نم دار زیر خاک ریز آمده بودند بالا از بس که ضربه سنگین بود.
مشکوری افزود: چند لحظه بیشتر نگذشته بود که گلوله بعدی آمد یک دفعه صدای بلندی به گوشم خورد و و موج انفجار مرا پرتاب کرد به سمت هوا که همینطور توی هوا میچرخیدم و خاک بود که بر سرو رویم میریخت. در همین وضعیت، این فکر به ذهنم آمد که شهید شدهام و این روحم است که در حال پرواز است. آن لحظه تنها چیزی که به ذهنم خطور کرد، یاد مادرم بود - تنها کسی که به او تعلق داشتم واوهم به من تعلق داشت و نگرانش بودم چون خیلی در آن روزها نگرانم بود- در همان فکر و خیالها، یکباره به پشت بر زمین افتادم. یک لحظه احساس کردم چیزیم نیست وفکر کردم شاید بیشتر از دفعه قبل پرتاب شدم بلند شدم که راه بروم دیدم که پایم قطع شده و شلوارم درآن ناحیه پاره پاره شده بود. به پشت خوابیدم تا این که بچههای امداد سریع خودشان را به من رسانده و باآمبولانس مرا به عقب بردند.
وی همچنین به سخنان خود ادامه داد و گفت: یادم هست که یک بیمارستان موقت در منطقه انرژی اتمی دارخوین زده بودند. بعد از آن هم با هلی کوپتر مرا به اهواز و بعدترش هم به بیمارستان قائم مشهد بردند. در حین این که مرا به بیمارستان میبردند، یکی از رفقا به نام مجید همراه من بود خیلی ناراحت بود و گریه میکرد من گفتم چرا هِی غُر میزنی؟ گفت من به خاطر شما ناراحتم گفتم شهید هم بشوم شهید میشوم دیگر. این را هم گفتم که وصیتنامه من داخل جیبم است با پلاکم آن را بردار. در آن لحظات و دقایق اول بعد از جانبازی واقعاً احساس میکردم که شهید میشوم. به دوستم گفتم هروقت برگشتی اینها را به خانوادهام بده که ایشان به من گفت تو شهید نمیشوی ولی وصیتنامه ات را بر میدارم و متأسفانه من شهید نشدم وایشان شهید شدند. در مرحله بعدی عملیات و بعد از مدتها در وسائل ایشان وصیتنامه من بود که آن را به من برگرداندند.
وی اضافه کرد: در لحظه مصدومیت هردو پایم همان لحظه قطع شد. گلوله تانک از دو جهت صدمه میزند یکی از ناحیه ترکشها و یکی هم موج انفجار یعنی در یک لحظه که گلوله میآید، آنقدر سرعتش زیاد است که هرچیزی را در مسیر هست با خود میبرد و قطع میکند.
مشکوری اظهار داشت: بعد از قضیه جانبازی و قطع دو پا، حدود شش ماه دوره بستری ودرمان من طول کشید و بعد از آن در تهران مشغول شدم هم تحصیل و هم تدریس را دنبال میکردم. در همان وضعیت جانبازی، بیکار ننشستم و دروس مقدماتی حوزه را به اقوام و دوستان تدریس میکردم. بعد از یک سال به حوزه برگشتم وادامه تحصیل دادم. در حال حاضر نیز دو پای مصنوعی دارم و با یک عصا میتوانم هر مسیری را بروم قبلاً یک پای مصنوعی و دو عصا داشتم که این کار را برایم مقداری سخت میکرد، اما الان با یک عصا راحت تر هستم.
وی در خاتمه گفت: بعد از اتمام دروس سطح،حدود 10 سال در درس خارج حضور داشتم ودروس دانشگاهیام را نیز به موازات تحصیلات حوزوی تا کارشناسی وارشد طی کردم و هم اکنون نیز دانشجوی دکتری علوم سیاسی هستم.
گفتگو از: سید محمد مهدی موسوی