به گزارش 598 به نقل از مشرق، حسین درخشان، ضد انقلاب مقیم کانادا بود که سال 87 پس از بازگشت به ایران، بازداشت و به جرم همکاری با دولتهای متخاصم، تبلیغ علیه نظام اسلامی، تبلیغ به نفع گروهکهای ضد انقلاب، توهین به مقدسات و راهاندازی و مدیریت سایتهای مبتذل و مستهجن به 19 سال زندان محکوم شد.
متن کامل این نامه به شرح ذیل است:
«به نام حق
آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت
وه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد
حافظ
جناب آقای هاشمی رفسنجانی
سلام و صلح بر شما باد. سالها از زمانی که یک دوست مشترکمان شما را بخاطر پایین آمدن صلحآمیزتان از نردبام قدرت اجرایی ستود، میگذرد. هرچند در عمل تفکر و گفتمان شما تا حد زیادی با ریاست جمهوری آقای خاتمی هشت سال دیگر هم ادامه یافت، ولی این روزها که آدم دور و برش را – از تهران تا رم - میبیند، بهتر میفهمد که فرود از صندلی سیاست، حتی اگر در ظاهر، کار سادهای نیست.
همین تسلیم شدنتان به قانون اساسیای که در تنظیم آن نقش داشتید موجب شد تا رهبر انقلاب و دوست و همراه قدیمیتان شما را در جایی فراتر از نردبام قدرت اجرایی بنشاند تا از آن بالا بتوانید انقلاب را باغبانی کنید.
چقدر در یکی از اولین سالگردهای شهادت عمویم، شهید علی درخشان، که همراه پدر داغدیدهام به مراسم یادبودی در مجلس شورای اسلامی آمده بودم، افتخار میکردم که در راهروهای پیچدار مجلس وسط گفتگویتان با خبرنگاران و میهمانان، مرا که با قامت هشت، نه سالهام روبرویتان ایستاده بودم، پدرانه در آغوش گرفتید و اسم و رسمم را مهربانانه پرسیدید. در غیاب عموی ناهمخونم، شهید بهشتی بزرگ، که اولین اذان را در گوش منِ نوزاد گفته بود، شما برای مایی که در هفتم تیر سال شصت عزیزانمان را از دست داده بودیم، قوت قلب بودید و برای مردم تازه انقلابکردهی ایران، قهرمان امیدبخش یک انقلاب بیهمتا.
درست که فراز و نشیبهای زندگی در سالهای پس از آن، مرا هم مثل همهمان با خود به جاهایی گوناگون برد. از قلهک تا داونتاون تورنتو، از مدرسهی نیکان تا دانشگاه لندن، از باغ شرکت سبزه به ستاد رقیب منتقد شما در ساختمان حزب مشارکت، از مسجد جامع بازار تا بولوار روتشیلد تل آویو و از کانون توحید لندن تا زندان اوین.
اما باز آن حس افتخار کودکانه از شنیدن سخنان بیباکانه و استعمارگرسوز شما در آن سالهای دور در نماز جمعه و نشستهای خبریتان با رسانههای اروپایی - آمریکایی با من و امثال من مانده است، هرچند که دیگر به سختی میشود آن هاشمی رفسنجانی را در شما پیدا کرد.
حالا ریشِ خاکستری من و موهای نقرهای شما گواه بزرگشدن انقلابی است که برای شما و همراهان قدیمیتان مثل فرزند میماند. فرزندی که تمام جوانی و میانسالیتان را وقف آن کردید تا بتواند روی پای خود بایستد و شما در آستانهی هشتاد سالگی، با افتخار بنشینید و نگاه و تحسینش کنید.
اما نمیدانم چه اتفاقی میافتد که گاهی همهی این سالهای سپری شده را فراموش و آسایش دوران بازنشستگی را بر خود حرام میکنید. یک بار در سال هشتاد و چهار چنین کردید و تلخیِ نتیجهاش را چشیدید و حالا هشت سال بعد دوباره به فکر آن نردبان افتادهاید. شما و همراهانتان برای ما و جوانترها عزیز هستید، ولی دیگر از شما انتظاری نیست که از این نردبام، مثل جوانترها بالا و پایین بروید.
چه «نرگسی» شما را هر چند سال یک بار «جادو» میکند و از یادتان میبرد که افتادن از نردبان جلوی چشم فرزندانتان چقدر برای ما و خودتان دردناک است؟ شما که همیشه به «هشیاری» شهره بودهاید، چگونه ناگهان اینقدر «مست» میشوید؟
بحث من در این نامهی کوتاه این است که اصولاً چگونه میخواهید کشوری بزرگ و جوان را با این همه چالش، با همراهی دوستان کم و بیش همنسل خود اداره کنید. جای بحث مفصل بر سر اینکه میخواهید کشور را به کدام سمت ببرید یا اینکه آیا اکثریت جامعهی ایران با افقی که میخواهید به آن دست یابید موافقند یا نه، در این نامهی کوتاه نیست و مجال دیگر میطلبد.
بحث من ابتداییتر از این حرفهاست. میخواهم بگویم حتی اگر به فرض تقریباً بعید (چون اصلاً این نوع نگاه را ظاهراً قبول ندارید) بهترین برنامهها را برای توزیع عادلانهی درآمد و پخش کردنِ تولیدمحور یارانه، کمکردن بیکاری و فاصلهی طبقاتی، عبور موفق از تهاجم اقتصادی اروپا-آمریکا بدون سازش، بازتولید ارزشهای انقلاب اسلامی برای نسلهای پساز انقلاب، طراحی و اجرای دیپلماسی عمومی مؤثر در جهان، و امثال آن داشتید، با این شرایط سنی و نسلی چطور میخواستید ایران امروز را بچرخانید؟
مثل فوتبالیستها، حتی اگر بهترین دریبلها و زیباترین شوتهای دنیا را بزنید، شرط اول برای اینکه کاپیتان تیم باشید این است که بتوانید نود دقیقه بدوید. اگر نمیتوانید بدوید، نبوغ شما به هیچ کاری نمیآید. یا باید روی نیمکت بنشینید، و یا اینکه وسط بازی با فریادهای تماشاچیهایی که تا چند دقیهی پیش برایتان سوت میزدند و «زندهباد» میگفتند و حالا از روی جوانی با بیرحمی و شما را هو میکنند، زمین چمن را ترک کنید. دنیا اصولا بیرحم است و جامعهای این همه جوان آن را بیرحمتر هم میکند.
آقای هاشمی عزیز
تقریبا شک ندارم که این نامه را روی دو برگ کاغذ آ-چهار که برایتان پرینت کردهاند، میخوانید. اما اگر میخواهید مطمئن شوید که دیگر دوران کار اجرایی شما و همکارانتان تمام شده است، همین حالا -بدون اینکه از کسی کمک بگیرید- بروید سراغ «لپتاپتان»، «پسورد» تان را از حفظ و بدون استفاده از کاغذ یادداشت وارد کنید، «براوزر» دلخواهتان را «ران» کنید، این نامه را در «سرچانجین» دلخواهتان «سرچ» کنید و بعد پایین آن با حروف فارسی «تایپ» کنید: «من علی اکبر هاشمی رفسنجانی هشتاد سال دارم و هنوز میتوانم ایران را چهار سال اداره کنم.» مثل فرزندان و نوههایتان شک دارم که از پس این کار برآیید.»