به گزارش 598 به نقل از فارس، مرتضی کوهپایه کردی از رزمندگانی است که با گروه کباب پزها به مناطق عملیاتی اعزام می شد. شنیدن خاطرات او که جزء ادبیات انقلاب اسلامی و دفاع مقدس قرار می گیرد جذاب است.
لطفا خودتان را به طور کامل معرفی کنید.
من «مرتضی کوهپایه کردی» هستم. به دلیل این که اهل «گیلان» -آبسرد دماوند- هستیم به ما میگویند «گیلانی» و این اسم روی ما مانده است. البته فامیلی عمویم «گیلانی» است، که بعداً فامیلی مان را تغییر دادیم و شدیم «کوهپایه کردی».
آقای گیلانی! متولد چه سالی هستید؟
1337
شما جزء آن کبابپزهایی بودید که با گروه «شیخ عباس قمی و حاج هادی جنیدی و حاج احمد جنیدی» به جبهه میرفتید؟
بله، با عزیزالله جنیدی و حسین جنیدی برادر شهید جنیدی و خیلیهای دیگر بودیم. شاید نزدیک 100 نفر بودیم و این 100 نفر را تقسیم میکردند و هر دفعه که من میرفتم 25 الی 30 نفر از آن ها با ما میآمدند.
ایده ی کبابپزی فکر چه کسی بود؟
«حاج هادی جنیدی». خیلی هم کارش درست بود؛ در منطقه روی دست او کسی نبود.
* تا اراده میکرد میرفت خدمت امام
چه طور؟
از زرنگی، یعنی اگر میخواست امام (ره) را ببیند و تا اراده میکرد میرفت خدمت امام، اگر صبح میرفت هوانیروز ، میگفت ناهار مهمان من هستید و ظهر بچههای هوانیروز میآمدند. خاطرم هست یک روز بچههای هوانیروز را برای ناهار دعوت کرده بود. حدود 30 هلیکوپتر در آشپزخانه «امام زاده صالح ایلام» نشستند و ناهارشان را خوردند و رفتند. در خلیج فارس به کشتیها غذا میداد.
شما با گروه به جبهه غرب می رفتید یا جبهۀ جنوب ؟
همه جا میرفتیم. من جنوب رفتم، غرب رفتم، هر جبههای که شما نام ببرید ما رفتیم. البته فیلم و عکس همهی این ها موجود است اما نمیدانم این عکس ها دست چه کسی است. یک رئیس جهاد سازندگی داشتیم به نام «تاجیک منصوری» و از طریق جهاد اعزام میشدیم. راننده ای هم بود به نام «ولیالله تاجیک» که در رانندگی خیلی مهارت داشت.
پس کاروان 30 ـ 20 نفرهای که میرفتید مدیریتش با «حاج هادی جنیدی» بود؟
بله، با ایشان بود.
یعنی جهاد سازندگی و «تاجیک منصوری» و راننده «ولیالله تاجیک» را هم «حاج هادی» هماهنگ میکرد؟
بله، جبهه هم که میرفتیم اسم «حاج هادی» که میآمد کل این منطقه یعنی از غرب تا جنوب همه «حاج هادی جنیدی» را میشناختند. فرماندهها، رئیس اطلاعات پادگانها و ... هر جایی که اسم «حاج هادی» میآمد میشناختند.
* با یک چوب لباسی فلزی به سمت هواپیماهای عراقی نشانه میرفتم!
اولین سفر شما به غرب بود یا جنوب؟
اولین سفرمان «ایلام» بود همان «امام زاده شیخ صالح» که عرض کردم و آبادی به نام «صالحآباد». آنجا آشپزخانهای وجود داشت که آن آشپزخانه را بمباران کردند و من روی پشتبام آن آشپزخانه بودم و یک چوب لباسی ایستاده فلزی را به جای ضد هوایی دستم گرفته بودم و به سمت هواپیماهای عراقی نشانه میرفتم! که فرمانده آمد و گفت بابا بیا برو پایین پناه بگیر! اینها الان همهی اینجا را داغان میکنند، که هواپیماها آمدند و بمباران کردند. بعد از بمبارانها ترکشهای بمبها را که میدیدیم هر کدام به اندازهی یک سینی بزرگ با لبههای تیز بود که اگر هر کدام از آنها به آدم میخورد انسان را نصف میکرد. از طرف دیگر ما یکبار به جاده رفتیم تا کبابها را خودمان توزیع کنیم. چشمت روز بد نبیند وقتی که داشتیم کبابها را پخش میکردیم نزدیک 10 هواپیمای عراقی یکسره روی سر ما دور میزدند، بمباران میکردند و تیر میزدند ولی به ما نمیخورد، شاید خدا نمیخواست که به ما بخورد.
از آن روزی که گفتید کباب پزها را به ایلام بردید بیشتر برای مان بگویید .
از یک جاده نزدیک 40 کیلومتر که در سینه کوه بود. برای بردن غذا که در تیررس خمپارههای دشمن بود عبور میکردیم و از بین خمپارهها عبور میکردیم که به مقصد میرسیدیم و در سنگرها خودمان کبابها را تقسیم میکردیم. مثلا در یک سنگر 20 نفر بودند؛ 40 تا کباب میدادیم و برنج را افراد دیگر آورده بودند و آنها هم برنج میدادند. بعد از آنجا رفتیم تا رسیدیم به خط مقدم. آنجا «سیدهادی احمدی» فرمانده «لودر و گریدر» بود یک خمپاره آمد و درست به شکمش اصابت کرد، مثل روز قیامت شد بود . یک «سیدهادی احمدی» بود و یک جبهه، دور شهید جمع شده بودند. «شهید سید هادی احمدی» را بغل کردیم و گذاشتیم داخل آمبولانس . گفتیم عجب پاقدم بدی داشتیم، همه گریه میکردند و زار میزدند، ما با «شهید» برگشتیم.
انعکاس این کار شما در «پیشوا» چطور بود؟ آشپزها و انسان های مشتاق دیگری به شما پیوستند یا نه تعدادتان کمتر شد؟
نه، ما زیادتر شدیم.
چه کسانی به شما پیوستند؟
مردم؛ آشپز نبودند، کمککننده بودند. مثلا «ولیالله تاجیک، استاد اصغر اردستانی، حاج ابراهیم سارانی» و ... هیچ کس دنبال این نبود که فرار کند، دنبال این بودند که بیایند، حتی بعضی از آنها با اصرار میخواستند بیایند ولی آنها را به دلایل مختلف نمیبردند.
* با این کارمان 10 تن گوشت را زنده کردیم
مواد اولیه آشپزی را چه کسی تهیه میکرد؟
مردم، مردم ، مردم. حتی یک روز ما به جزیره مجنون رفتیم و نزدیک 24 هزار تا کباب پختیم . یک کانتینر گوشت هم بود میخواستیم گوشت هایش را بیرون بیاوریم و برای یک جبههی دیگر چرخ کنیم و کباب بپزیم اما درب کانتینر را که باز کردیم دیدیم به خاطر قطع سه روزۀ برق همهی گوشتها فاسد و خراب شده و بوی گند میدهد. شاید نزدیک 20 تن گوشت در آن کانتینر بود، دکتر را آوردند و گوشتها را دید و گفت که همه اش را باید معدوم کنید! دکتر رفت، من و «داود کبابی» شلنگ آب را به گوشتها گرفتیم و شستیم، حالا نگو که روی این گوشت داغ شده بود ولی مغز گوشت هنوز یخ زده بود و روی گوشت سیاه شده بود. ما گوشتها را برداشتیم و خون آبهها و پوستهای روی آن را گرفتیم و همه را تمیز شستیم 40 ـ 30 نفری ریز کردیم. باور کنید نزدیک 10 تن گوشت از داخل آن درآوردیم. این ده تن گوشت را در آبکش ریختیم و در آشپزخانه ردیف کردیم بعد دکتر را صدا زدیم و گفتیم بیاید اینها را معاینه کند. دکتر آمد و گفت این گوشتها اشکال ندارد و تمیز است. ما با این کارمان در آنجا 10 تن گوشت را زنده کردیم.
این اتفاق در چه سالی افتاد؟
در «جزیره مجنون». خاطرم هست فرمانده تدارکات آنجا «زواره» از بچههای « کهنک پیشوا » نام داشت و معاونش هم «اسماعیل محمدی» بود.
در این جلسههایی که به «جزیره مجنون» میرفتید «حاج همت» و فرماندههای دیگر را هم خودتان به چشم میدیدید؟
بله، آن موقع که در آشپزخانه بودیم فرماندههان گاه گداری برای بازدید میآمدند. از جمله «شهید همت» ولی آن موقع این حرفها نبود که فرمانده که هست یا «شهید همت» چه کسی است. من «مرتضی کبابی» بودم او «شهید همت» و همه با هم فقط همکاری میکردند و هر کس کار خود را به نحو احسنت انجام میداد تا کار پیش برود. مثلا «آقا شیخ عباس قمی» یک روحانی بود ولی در آنجا اصلا معنی نداشت که بگوید من روحانی هستم و «آقا شیخ عباس قمی» هم مثل من بود و هیچ فرقی با هم نداشتیم و او هم کار میکرد!
در بحث کردستان خاطره ای گفتید که از شهید کاوه سخن به میان آوردید ...
بله، ما در کردستان از «مهاباد» حرکت کردیم که به «جوانرود» بیاییم.
* شاید قسمت ما هم بشود و شهید شویم
در آن فضایی که ضد انقلاب درست کرده بود رفت و آمد برایتان سخت نبود؟
سخت نبود، حالا خدمتتان عرض میکنم، آن موقع فضا به گونهای بود که از ترس مو به بدن سیخ میشد. حتی الان که من دارم تعریف میکنم این احساس به من دست داده است، ما با دو مینیبوس از «مهاباد» حرکت کردیم تا به «جوانرود» بیاییم و در هر مینیبوس هم 20 نفر بود که به یک محلی بین «سقز و سنندج» رسیدیم . آن موقع خیلی خطرناک بود. سر ظهر ما را به یک غذاخوری بردند تا غذا بخوریم و حرکت کنیم. در غذاخوری نشسته بودیم چند نفر از این کومولهها و دموکراتها با اسلحه وارد غذاخوری شدند. حالا کسی جرأت نداشت به آنها حرف بزند. سؤال کردند که شما دارید کجا میروید؟ گفتیم به «کرمانشاه». از کجا آمدهاید؟ از «پیشوا». چه کاره هستید؟ گفتیم هیچی آمدیم اینجا به صورت گروهی بگردیم ! دیگر نگفتیم که آمدیم آشپزی و ... بعد از این قضیه از آن چلوکبابی زدیم بیرون تا خود سنندج از ترس پشت سرمان را نگاه میکردیم و میگفتیم الان به ما حمله میکنند ! آمدیم تا رسیدیم به سنندج ، از آن جا عبور کردیم ، یک مقدار خیالمان راحت شد.
وارد گردنههایی شدیم که از آنجا به «کامیاران» منتهی میشد. مینیبوس ما در این گردنهها ماند و خراب شد و دیگر راه نرفت! گفتیم ای داد و بیداد! حالا چه کار کنیم؟! از مینیبوس پیاده شدیم. یادم هست «حاج ابراهیم سارانی و اصغربنا یا اصغر اردستانی و ولیالله تاجیک» و چند نفر دیگر هم در ماشین ما بودند و جاده هم خیلی خلوت بود. ارتباطی هم نبود که وضعیت خودمان را اطلاع دهیم. خلاصه آنجا ماندیم و با دلهره و اضطراب که نکند کوموله ها به ما حمله کنند، با تاریک شدن هوا ممکن بود هر اتفاقی بیفتد. نزدیک 2 ساعت در آنجا بودیم تا دیدیم یک تریلر از دور دارد میآید و وقتی آن تریلر نزدیکتر شد، برای سپاه است. حالا کار خدا بود، کار امام زمان ( عج ) بود، تریلر که به ما رسید زد روی ترمز ، تریلر مخصوص حمل تانک بود و دارای وینچ و سکوی مخصوص است. وینچ را به مینیبوس بست و از روی سکو آن را به بالا کشید ، با زنجیر بست و به ما گفت که شما هم بروید داخل مینیبوس بنشینید!
گردنههای این جاده خیلی قشنگ و زیباست و دارای پیچهای تندی هم است .
حالا ما در مینیبوس نشسته بودیم و گاهی از سرپیچها که تریلر میپیچید دو
چرخ مینیبوس هم بلند میشد. بعضی از بچهها به شوخی یا از روی ترس
میگفتند اگر دست کومولهها میافتادیم بهتر بود! اگر داخل این درهها
بیفتیم تکه بزرگهمان گوشمان است! میخواستیم به «جوانرود» برویم اما وقتی
به «کرمانشاه» رسیدیم هوا دیگر تاریک شده بود. راننده گفت من شما را به
«سپاه کرمانشاه» میبرم و ما را به آنجا برد. حالا هیچ کس از ما خبر ندارد.
خدا بیامرزد «شیخ عباس قمی» را! او با لندکروز به «جوانرود» رفته بود و 20
نفر مینیبوس اول هم به «جوانرود» رسیده بودند هیچ کس از ما خبر نداشت.
اینها وقتی که دیدند ما نرسیدیم نگران شده بودند. «شیخ عباس قمی» همه جا و
به همهی پادگانها زنگ زده بود و ما را پیدا نکرد بود. از جوانرود با پنج
تویوتا به همراه «دوشکا» که در هر ماشین 4 نیرو نشسته بود و 10 ماشین شخصی
حرکت کرده بودند و برای جستوجوی ما آمده بودند تا اینکه ساعت 11، 11:30 شب
متوجه شدند در مقر «سپاه کرمانشاه» هستیم. وقتی به مقر ما رسیدند گفتند
بابا از شما هیچ خبری نیست و از سر شب تا حالا جمعیت دارد زار، زار گریه
میکند و نمیدانند شما کجا هستید! آنها آمدند و وقتی ما را دیدند، خوشحال
شدند.
شب را در همان مقر خوابیدیم و صبح به همراه یک ماشین دیگر به «جوانرود» رفتیم. از «جوانرود» ما را به یک آبادی به نام «تازهآباد» بردند و از «تازه آباد» به یک آبادی دیگر به نام «شیخ صالح» در ایلام بردند که دارای یک آشپزخانه بزرگ بود. آنجا ما کبابها را پختیم و از آنجا به «ازگله» رفتیم . در آن آشپزخانه از شب تا صبح کباب میپختیم و اصلا خواب نداشتیم. جالب است شبی که به آن آشپزخانه رسیدیم تا کباب بپزیم، چند سرباز در آنجا نگهبانی میدادند و گفتند که اتفاقا چند شب پیش چند آشپز از «شهرری» آمده بودند تا حلیم بپزند که شب 20 ـ 10 نفر سر و رو بسته ریختند در آشپزخانه و آنها را بردند. با شنیدن این حرف ترس وجود مان لانه کرد حالا من شب سیخ را روی آتش میگذاشتم و یک چشمم به منقل بود و چشم دیگرم به در که یک موقعی کسی نیاید.
خلاصه آن شب هم گذشت و ما کبابها را پختیم و تا صبح هم بیدار بودیم. بدون اینکه پلک بزنیم! آن موقع ما ذوق داشتیم، هم ذوق شهید شدن هم ذوق خدمت به مملکت. چون فکر میکردیم اگر خدمت نکنیم مملکتمان از دست میرود. خلاصه کبابها را پختیم و آنها را با کمک «حاج آقا قمی» در ماشین گذاشتیم، «حاج آقا قمی» وقتی که میآمد 500 تا تسبیح و جانماز داخل ساکش میریخت و با خودش میآورد و به هر رزمندهای که میرسید یک تسبیح و یک جانماز میداد. کبابها را در ماشین گذاشتیم تا اینکه رسیدیم به کوه «بمو بزرگه و بمو کوچکه». «شیخ عباس» آنقدر نترس بود که همین طور تپه را گرفت و رفت بالا، به او میگفتیم نرو شما در تیررس دشمن هستید. میگفت نمیبینند، اگر هم دیدند شاید قسمت ما هم بشود و شهید شویم. کبابها را بردیم آنجا و تقسیم کردیم. شهر «از گله» را دیدیم که خیلی تخریب شده بود .
آن زمان مغازهکبابی ام را یکصد و پنجاه هزار تومان خریدم. اما هر بار که به جبهه می رفتم 140 الی 150 هزار تومان خرج میکردم !
* درصد جانبازی و چند ماه جبهه و ... برایمان مطرح نبود
مواقعی که نبودید مغازه دست چه کسی بود؟
برادرم «مجتبی». دو نفر بودیم و هر موقع من از جبهه میآمدم برادرم «مجتبی» میرفت و جایمان عوض میشد. برادر بزرگ من هم 8 ـ 7 بار رفت دو تا برادر کوچکم هم معلم بودند و آنها هم چند ماهی در جبهه بودند. یادم هست یک شب به «مهران» رسیدیم در دل تاریکی شب به یک سوله رفتیم. دیدیم نزدیک 500 نفر در حال سینهزنی هستند، موقع شام بود به هر کدام یک نصفه نان به اضافه یک قاچ هندوانه دادیم، 500 نفر در سوله بدون برق فقط یک لامپ وسط سوله به وسیله موتور برق روشن بود و این 500 نفر گریه میکردند واقعا با اخلاص هم گریه میکردند آن موقعها چند درصد جانبازی و چند ماه جبهه و ... مطرح نبود بعده این مسائل به وجود آمد هر کس که آنجا بود واقعا با اخلاص در آنجا حاضر شد بعد از جنگ آدمها به دنبال درصد و ماههای جبهه شان افتادند!
شما چند درصد و چند ماه جبهه دارید؟
من هیچی، من اصلا دنبال این چیزها نرفتم، هر وقت که میخواستیم به جبهه برویم مردم از صحن امامزاده جعفر تا سرپل حاجی که الان میدان شهید چمران شده ما را بدرقه میکردند و مردم واقعا رزمندگان را پشتیبانی میکردند، خاطرم هست «سرهنگ جعفری» با برادرش «مجتبی جعفری» اینها هر دوتاشان در جبهه جزیره مجنون در یک سنگر وسط آب بودند، بعد ما به آنجا رفتیم و گفتیم آمدهایم «حاج محسن و حاج مجتبی جعفری» را ببینیم گفتند آقا نمیشود، گفتیم آقا، اینها بچه محل ما هستند این همه راه آمدیم و کباب پختیم می خواهیم برای بچه محلهایمان هم کباب ببریم گفتند آخه راه آنها یک جوری هست که نمیشود رفت گفتیم هر جور هست ما را باید پیش آنها ببرید با اصرار ما را با یک قایق بردند و به سنگر این دو برادر رساندند، هوا خیلی گرم بود در این گرما «حاج مجتبی و حاج محسن جعفری» تا دیدند بچه محلهایشان آمدهاند بعد از سلام و احوالپرسی هندوانه ای را که در فلاسک یخ بود آوردند و شکستند هندوانه آن قدر خنک بود که در آن هوای گرم کلی مزه داد و من تا به حال چنین هندوانه ای نخورده ام ...
خاطرات «از گله» را به طور کامل تعریف نکردید...
در «ازگله» کبابها را تقسیم کردیم و «حاج شیخ عباس قمی» هم در کنار ما به رزمندگان جانماز و تسبیح هدیه میداد و فعالیت های فرهنگی می کرد ، رزمندگان آنقدر خوشحال میشدند که از خوشحالی چهرههایشان گشاده میشد.
مثلا در «جزیره مجنون»، «سیدمحمد طباطبایی» که الان فرش فروشی دارد آن موقع یک نوجوان 12 ساله بود و با این سن کمش در خط مقدم حضور داشت .
شما کلا چند بار با بچهها به سمت جبهه برای پختن کباب رفتید؟
تقریبا سالی 5 بار
چند وقت در آنجا میماندید؟
15 الی 25 روز.
* گفت ناهار امروزمان با «مرتضی کبابی» ست!
گروه شما به گروه «حاج هادی» معروف بود؟
ایشان را خیلی قبول داشتند، خدا شاهد است در اردوگاه کوثر گاو صندوق بود که داخل آن بستههای هزار تومانی تا بالای آن چیده بود و گاو صندوق هم خیلی بزرگ بود خدا شاهد است اینها اصلا به گاو صندوق دست نمیزدند که مبادا یک هزار تومانی بردارند و خرج کنند، هر کس میخواست خرج کند همه را از جیبش خرج میکرد، حتی ما یک دفعه برای گوشتها میخواستیم دنبه بخریم برای خرید دنبه پول آن را از جیب خودمان هزینه کردیم، دلمان نیامد از آنجا پول برداریم عرض کردم من مغازهام را 140 هزار تومان خریدم هر سری که به جبهه میرفتم 140 هزار تومان خرج میکردم. «آقا شیخ احمد جنیدی» را خدا رحمت کند ایشان فرمودند ناهار امروزمان با «مرتضی کبابی» ست، آنها را به یک غذاخوری در قزوین بردم و 40 پرس ماهیچه به عنوان ناهار دادم.
با گروه «حاج هادی» رفتید یا نه فقط با «شیخ احمد جنیدی»؟
«شیخ احمد جنیدی» هم با ما میآمد، ما هر دفعه که میرفتیم یک روحانی با خودمان میبردیم ولی اکیپ، اکیپ «حاج هادی» بود و در گروه و پیشوا امر، امر «حاج هادی جنیدی» بود.
از «شیخ عباس قمی» هم خاطرهای دارید؟
«بمو بزرگه و کوچه» را راحت و بدون ترس بالا می رفت ، نه از تیر میترسید نه از تفنگ ، فرزندش (علی ) شهید شده بود و میگفت اصلا مسئلهای نیست خودم هم شهید شوم، یکبار ما را به پادگان «دوکوهه» بردند و در آنجا فرماندههان زیادی حضور داشتند یکی از این «شیبانی»های پیشوا سرپرست «دوکوهه» بود و الان هم بازنشسته است او هم خیلی پاک بود و وقتی به آن جا رفتیم ناهار تخممرغ داد و ناهار را در «دوکوهه» خوردیم و از آنجا حرکت کردیم به سمت اردوگاه کوثر که برای حمله «فاو» بود ما را به آنجا بردند.
* اکثرشان با پودر ماشین لباس شویی مسموم شدند و حمله عقب افتاد
از حمله «فاو» چه خاطرهای دارید؟
ما را به اردوگاه «کوثر» بردند وگفتند باید 7000 کباب بپزید، 7000 هزار کباب پختیم و نزدیک هفت، هشت تا دیگ پرکباب شد حاضر کردیم و آنها را با تویوتا آمدند و بردند فردا شب آن روز شب حمله بود و این کبابها را بردند که شب بدهند به رزمندگان بخورند و صبح آن روز حمله کنند، در بین راه نمیدانم چه کسی پودر رخشویی روی همهی کبابها ریخته بود، رزمندگان کبابها را خوردند و همه شان مسموم شدند! حمله عقب افتاد زیر اکثرشان مسموم شده بودند و شب که شد میدیدیم آمبولانس است که از سمت خرمشهر میآید! تا صبح همین طور آمبولانس میآمد فرماندههان آمدند و ما را به مدت سه روز در قرنطینه نگه داشتند گفتند از اینجا نباید تکان بخورید البته نگفتند که قضیه چیست بعد از سه روز فهمیدیم چه اتفاقی افتاده است گفتند برای اینکه این اتفاق دوباره نیفتد باید به خط مقدم خرمشهر بروید و در همان جا کباب بپزید ، گفتیم این کار شدنی نیست. در جبههای که دم به دقیقه گلوله و خمپاره از آسمان میبارد چگونه کباب بپزیم، گفتند شما نگران نباشید ما را به یک ساختمان بردند که پیهای بتونی آن به قطر یک متر بود، خاطرم هست در راه رفتن از اهواز به خرمشهر جاده خیلی شلوغ بود و هواپیما هم از بالا بمباران میکرد نزدیکهای خرمشهر مینیبوس حامل ما با جدول تصادف کردو 20 نفری که در مینیبوسی بودند همه در جلوی مینیبوس روی سروکله هم ریختند و تابلوی به «خرمشهر خوش آمدید » روی مینیبوس افتاد . در آن تصادف برادرم «محمود» با ما آمده بود و می گفت در این تصادف دچار آسیب شده الحمدالله کسی به آن صورت آسیب ندید ولی مینیبوس داغان شد بعد به وسیله یک ماشین دیگر ما را به همان ساختمانی که گفتم بردند ، درآنجا برای اینکه کسی آسیب ندیده بود دو تا گوسفند جلوی پای ما کشتند بعد از رسیدن ، وسایل و موتور برق را از ماشین پیاده کردیم و از ساعت 3 بعدازظهر تا 5 ـ 4 صبح شروع کردیم به کباب پختن و نزدیک 7000 تا کباب پختیم باور کنید که من در خرمشهر100 جوان زیبا و رعنا دیدم که هنوز جوانهای این جوری به عمرم ندیدم گویا همهی آنها عطش شهادت داشتند و اتفاقا اکثر آنها هم شهید شدند.
در آن شب کبابها را پختیم و بین رزمندگان پخش کردیم و بعد از آن رزمندگان به «فاو» حمله کردند و «فاو» را گرفتند، همیشه خرمشهر روشن بود چون که شب شاید بالای 1000 منور در آسمان خرمشهر روشن بود و واقعا عراق برای این جنگ خیلی هزینه کرد ما که چیزی به آن صورت نداشتیم و در بسیاری از موارد جنگ را با غنائمی که از آنها به دست میآوردیم اداره میکردیم و ما با وسیله و ابزار جنگی آنها میجنگیدیم اما از طرفی ما هم جانمان را سپر کرده بودیم .
آیا در بین آن بچهها با کسی گپ می زدید ؟
ما همهاش گپ میزدیم، مثلاً «جعفر شاکری» که مداح ما بود و در راه رفتن به ذکر مصیبت اهل بیت میپرداخت.
* بعد از جنگ دور هم جمع می شدیم
پس «جعفر شاکری» هم در گروه شما بود؟
بله او هم بود، راستی این را هم برایتان بگویم موقعی که ما به جبهه میرفتیم بچه یتیم بودیم، پنج برادر بودیم و یک خواهر . پدرمان سالها پیش فوت کرده بود یعنی خرج خانهمان را ما باید میدادیم.
یک خاطره دیگر برایتان بگویم که جالب است ؛ یک دفعه به جبهه رفتیم و در پیشوا نفت پیدا نمیشد و کوپنی بود، این آقا «بشیر» که الان هست آن موقع رئیس بسیج بود و من و برادرم «محمود» به جبهه رفته بودیم و «مجتبی» هم سرباز بود ، او هم در جبهه بود و دو برادر دیگرم که الان معلم هستند اینها هم تربیت معلم را به پایان رسانده بودند و تازه میخواستند بروند معلم شوند بعد «بشیر» رفته بود ده تا بشکه 20 لیتری نفت از طرف بسیج به خانه ما برده بود خوشحال شدم و گفتم نگاه کن چه جوانمردانی داریم که در غیاب ما نفت برای مادر برده اند و نگذاشته اند احساس غربت کند . بعد از جنگ هم نزدیک ده سال جهاد همایش می گذاشت و سالانه ما را دور هم جمع می کرد.
الان دیگر یک چنین چیزی نیست؟
نه ! دیگر جمع شد !
الان از آن جمع چند نفر باقی ماندند ؟
از آن جمع که چند نفرشان مرحوم شدهاند ولی از کسانی که ماندهاند اگر وقت داشته باشند و دعوت شوند حتماً میآیند.
شما وقتی که از جبهه به پیشوا میآمدید همان کار کباب زدن را ادامه میدادید؟
موقعی که جبهه پیش آمد و شهید به شهر می آوردند به خانوادههای شهدا اعلام میکردم که گوشت و برنجی و وسایلی که بنیاد شهید میدهد، گوشت آن را به « کبابی کیلانی» بیاورید ، به صورت رایگان کباب آن را میزنم .
* وصیت کرده بود اگر شهید شد زیر تابوت او هیچ کس شعار ندهد جز او که صدایش شبیه حاج کافی بود
مثلاً برای کدام شهید این کار را انجام دادید ؟
برای اکثر آنها، یک دوستی داشتم که شهید شد، «شهید عطایی» برادر «محسن عطایی» که این شهید هم سن و سال خودمان بود یک دوست دیگرمان «مصطفی طرقی جعفری » بود که او صدای «حاج کافی» را خیلی خوب تقلید میکرد و اگر چهرهاش را نمیدیدی فکر میکردی که «حاج کافی» دارد مصیب میخواند یا صحبت میکند، «شهید عطایی» وصیت کرده بود که اگر شهید شد زیر تابوت او هیچ کس شعار ندهد و فقط «مصطفی طرقی جعفری» با صدای «حاج کافی» زیر تابوت او بخواند که اتفاقاً همین اتفاق هم در تشییع جنازه «شهید عطایی» افتاد.
خود شما هم پای منبر «حاج کافی» رفته بودید؟
بله، «حاج کافی» هر سال در دهه محرم به پیشوا میآمد و منبر میرفت «حاج آقا شجونی» هم میآمد و در پیشوا خصوصاً مسجد «سرچشمه» منبر میرفت.
الان سر مزار شهدا (که برخی از آن ها دوستانتان بودند) هم میروید؟
بله، هفتهای دو روز سرخاک شهدا میروم و اکثر آنها را هم میشناسم و برای تک تک آنها فاتحه میخوانم بعضی از مواقع که خیلی دلتنگ هستم میروم با آنها حرف میزنم یا بعضی از مواقع که تمثال آنها را برای بزرگداشت در سطح شهر نصب میکنند خدا شاهد است هر کدام از آنها را میبینم با آنها سلام و علیکم میکنم یعنی این قدر آنها را دوست دارم، در تشییع جنازه کل شهدها هم زمانی که در پیشوا بودم شرکت کردم فقط زمانهایی نتوانستم در تشییع جنازه آنها شرکت کنم که خودم جبهه بودم.
اگر دوباره جنگ شود و بگویند به چند کباب پز نیاز داریم باز هم میروید؟
بله، چرا نروم؟ می روم، خوب هم می روم .
از بین شهدای پیشوا با کدام شان بیشتر اخت بودید ؟
با همه شان .
شما «علی قمی» را هم دیده بودید؟
بله، خیلی.
کجا؟
با «علی قمی» هم بازی بودم، ولی «علی قمی» در دوره نوجوانی خیلی شیطان بود از دیوار صاف بالا می رفت و نوجوانی محکم و سفت بود .
خیلی ممنون از وقتی که در اختیار ما گذاشتید.