به حافظ شناخته می شد و الحق و الانصاف که «حافظ شناس» زبده ای بود، چنانکه پزشک حاذقی نیز بود. اگر او را - بنابر سنت فکر اسلامی- حکیم می خواندند، غلو نبود؛ چون گوهر حکمت را در جوانی یافته بود. وقتی از دانشکده پزشکی مشهد فارغ التحصیل شد، کاری کرد کارستان و سترگ. به عشق همانهایی که امروز دهاتی می نامیم، در اوایل دهه ۱۳۳۰ خانه و کاشانه را رها کرد و به مناطق دور دست رفت تا بیماری های واگیر دار را ریشه کن کند. همان زمانها که طاعون و وبا و هزار مرض دیگر در ایران بیداد میکرد. شاید بتوان گفت که جوانیاش خرج بهداشت عمومی کشورش شد و به گمان من، جهاد خاموشش را از همین دوران، از همان روزهایی که به عشق روستاییان طبابت می کرد، آغاز کرد. وقتی ازدواج کرد، ۳۶ سال داشت و شاید همین کار او بود که سبب شد تا ازدواج دیرهنگام در فامیل ما سنت شود. بچه های نازنینش به دنیا آمده بودند که راهی اروپا شد تا در هلند دوره بورد تخصصی پزشکی و بهداشت را بگذراند و به محض اینکه تحصیلاتش به پایان رسید، یکسره به مشهد بازگشت.
مبارزه علیه رژیم شاه آغاز شده بود که دکتر مهدی فضلی نژاد رفیق و محبوب فکری خود را نیز یافت: دکتر علی شریعتی. صمیمیترین دوستان یکدیگر بودند و گعدههای بحث و گفتگویشان یا خانه شریعتی پدر بود یا منزل مهدی فضلی نژاد. به جبهه ملی هم نزدیک بود، اما خصلت منتقدانه و روح بزرگوارش مانع از آن میشد تا در چارجوب حزب و گروهی بگنجد. تا امام(ره) را شناخت، مریدش شد و چونان یک دلباخته، تا آخر عمر مقلدش بود. من هم به سبب موقعیت کاری ام و هم به خاطر اعتقاداتم، نزد فامیل پیرامون عقاید یا ایده های شخصی شان کنجکاوی نمیکنم، اما یکبار صریحاْ از ایشان سوال کردم که «آیا عمیقاً به امام خمینی اعتقاد دارید؟» جوابش در تغییر حالت صورتش بود. دکتر فضلی نژاد را نمیتوان یک فرد خیلی متواضع دانست، اما وقت صحبت از امام بود که حس کردم این مرد، آنچنان که عزیزانی می گویند، مغرور نیست و فقط، جای چندانی را برای خضوع و خشوع روحانی پیدا نکرده است و بس. تعابیری از امام کرد که گویی به اشراق در امام رسیده است. من امام پژوهان زیادی را دیده ام و پای صحبتشان نشسته ام. یکی از بهترین آنها، سردار حاجی محمدزاده است که افتخار شاگردیشان را دارم. نکته هایی از دکتر فضلی نژاد شنیدم که هم طراز با فهم امام پژوهان برجسته ما بود و تا فرد، خود سلوک روحانی نداشته باشد، محال است به چنین اشراقی برسد و او داشت، اما شعارش را نمی داد و البته، به موقع هم شعار میداد: علیه استبداد شاهنشاهی. هم شیفته دکتر علی شریعتی بود و از در مخالفت جدی با رفیقش درنیامد، هم نگاهش به اشاره امام بود و همان خط را می رفت.
وقتی دولت مهندس بازرگان شکل گرفت، دوستش زندهیاد دکتر سامی به وزارت بهداشت رسیده بود و خودش نیز پست مشاور بهداشتی- درمانی دولت موقت را پذیرفت و در کوران و تلاطم آن حوادث سیاسی، باز به فکر همان دهاتی ها بود که در مکتب ما، پابرهنگان و مستضعفان و وارثان تاریخ اند. فقط میتوانم بگویم، نگاه بلند و افق دید گسترده ای داشت این مرد، و اصلاً برای شناختنش همین یک کلمه بس است: مرد. مردانگی اش را یک جا خوب نشان داد. زمانی که بنی صدر به قدرت رسید، دکتر فضلی نژاد پست مشاورت بهداشتی- درمانی رئیس جمهور را قبول کرد و بیشتر وقتش به ارائه طرح های راهبردی برای ارتقاء بهداشت عمومی و بهبود وضع درمانی مناطق محروم گذشت. پدر من نیز آن هنگام، مشاور سیاسی رئیس جمهور بود و رابط او با قم و حوزه های علمیه و مراجع.
درگیری بنی صدر با انقلابیون پیرو خط امام درگرفته بود و ناگهان رئیس جمهور در یک سخنرانی جنجالی در دانشگاه تهران به موضع گیری علیه کمیتههای انقلاب اسلامی و... پرداخت و گفت زندانیان سیاسی (گروهکی) برای شکایت از نظام و گرفتن گواهی شکنجه می توانند به پزشک ویژه رئیس جمهور مراجعه کنند و به دکتر فضلی نژاد هم حکم پزشک ویژه داد، اما او نپذیرفت. خودش بارها برای من درستی تصمیمش را استدلال کرد و استدلالش هم جنس حقوقی داشت و هم جنس سیاسی. معتقد بود کاری که بنی صدر از او خواسته بود، خلاف مقررات است. چون صدور گواهی معاینه و تشخیص شکنجه برعهده «پزشکی قانونی» است که نهادی است زیر نظر تشکیلات قضایی و علیالقاعده باید توسط پزشک صلاحیتدار قضایی انجام شود. در ثانی، میگفت رئیس جمهور نمیتواند ماموریت قضایی بدهد و آن زمان شورای عالی قضایی، مرجع این امور بود. از سویی هم، رویه سیاسی بنی صدر را نمی پسندید و همه این ها دست به دست هم داد تا نه تنها حکم جدید او را نپذیرد، بلکه از مشاورت رئیس جمهور نیز استعفا دهد. خیلی زود، انحراف بنیصدر را تشخیص داد و از دایره نزدیکانش دور شد؛ زمانی که خیلی ها هنوز از او حمایت می کردند و خوشبین بودند. این را جز به حساب بصیرتش نمی توان گذاشت و شاید مزد دو خصلت ویژه اش بود: یکی اینکه جاه طلب نبود و دیگر اینکه قناعت داشت.
در پایه گذاری شاخه مشهد حزب جمهوری اسلامی هم مشارکت داشت، اما آنقدر که من فهمیدهام، تجربه کار با دولت موقت و بنیصدر چندان برایش رضایتبخش نبود تا بخواهد مثل پزشکی چون دکتر سامی ردای یک دولتمرد را بپوشد یا مثل پزشکی چون جبیبالله پیمان در قامت یک سیاستمدار ظاهر شود. نه، هیچ کدام از اینها نبود. خودش بود و شاید بتوان گفت که او ادامه دکتر شریعتی بود، ولی به شکلی درست. به مشهد بازگشت و کارهای بهداشتی- درمانی اش را این بار با تاسیس چندین نهاد دولتی و عمومی ادامه داد و با همین جد و جهد مثال زدنی، نامش را در میان مفاخر پزشکی خراسان ثبت کرد.
نظم دقیقی داشت و از دهه ۶۰ به عنوان پزشک متخصص اطفال، مطلبش غلغله بود. دورانی که شاید فقط کتاب مامن و ماوایش بود. از سالهای آخر دهه ۶۰ را خودم بیاد دارم. روی میز مطبش کلی کتاب داشت و من واقعا تشنه این بودم که دکتر فضلی نژاد بنشیند و با بچه ۷-۸ ساله ای مثل من حرف بزند. فکر کنم انتظار بی جایی بود، چون دایی جان (لقبی که صدایشان میزدم؛ دایی پدر) چندان نشان نمیداد که حال و حوصله بچهها را داشته باشد. اما برعکس، او خیلی زود مرا شیفته خودش کرد و البته هر کس همنشینِ او میشد، ارادتمندش نیز می شد.
لحن کلامش، اغلب متصلب بود و در هر جمعی هم حضور داشت، تسلط و برتری اش بر دیگران مثل روز برای همه روشن بود. با این حال، نوجوانی مثل من که دکتر فضلینژاد برایش حکم یک دانشمند را داشت، میتوانست به او نزدیک شود و حتی به دنیای درونش نفوذ کند و این اتفاق میان من و او افتاد. مینشستم و برایم در مطبش حافظ میخواند و آنقدر پرهیجان و شیوا میخواند که آن لحن متصلب، اینجا سراپا شور بود و عشق. حافظ با زندگیاش آمیخته بود و تا آنجا که بیاد دارم سیزده ساله بودم که «حافظنامه» بهاءالدین خرمشاهی را از کتابفروشیای در مشهد برایم خرید و این شد که حافظ را با زندگی من نیز گره زد. کسی بود که پس از پدرم، مرا با کتاب خواندن و فکر کردن آشنا ساخت. دو سه سال بعد، من به کلاسهای حافظشناسی و دینپژوهی دکتر عبدالکریم سروش میرفتم و کمی بعد دانستم که قرائت سروش را از حافظ نمیپسندد. دکتر سروش به ما میگفت «مولانا به قلههایی رسیده که حافظ هنوز به دامنههایش نرسیده است» و وقتی دکتر فضلینژاد این سخن را شنید، برآشفت. حاصل حافظپژوهی او نه تنها وجود عاشقش را مست کرد و صیقل داد، بلکه میراثی بزرگ را از خود به جا گذاشت: کتاب «زیبایی و کمال؛ میراث شعر حافظ» که امروز از منابع ارزنده در پژوهشهای ادبی ماست.
کتابخانه غنی و ارزشمند او به راستی یک گنجینه ماندگار است. سری کامل کتابهای «انتشارات فرانکلین» را داشت و خوانده بود. نسخ قدیمی حافظ را جمع میکرد؛ نسخههایی که برخی عمری پانصدساله دارند. کتابشناس بود و در عین حال که حافظشناس بود، در شناخت دکتر مصدق نیز تبحری ستودنی داشت. هیچ وقت نشد که از او درباره مصدق بیشتر بپرسم و کاش زمان به عقب برمیگشت، اما همیشه همین است. تا گنجی جلوی چشمان آدم هست، قدرش را نمیداند. سنت روزگار همین است. به فکر نوشتن خاطراتش بود و دستنوشتههای ارزشمندی از او به یادگار مانده که امیدوارم دختر بزرگ ایشان روزی آنها را منتشر کنند. برای ما نسل امروز، آن نوشتهها پر است از تجربههای یک مجاهد مومن که تا لحظه آخر بر عهدش پایدار ماند و پایمردی کرد.
با اینکه ما تهران زندگی میکنیم و خانواده دکتر فضلینژاد در مشهد، اما نمیتوانم بگویم از او دور بودم. همیشه به مناسبتی ارتباط ما برقرار بود و تا همین دو سه سال پیش، قبل از آنکه بیماریاش شدت بگیرد، گاهی اوقات یک ساعت تلفنی گپ میزدیم. نوروز سال 1388 بود که درباره «جان دیویی» و «ریچارد رورتی» (فلاسفه پراگماتیست) رسالهای پژوهشی مینوشتم، با او مشورت کردم. میدانستم که به دلیل دنبال کردن بحثهای تعلیم و تربیت، دیویی را خوب میشناسد و تا سوال کردم، در 83 سالگی با انرژی یک جوان شاداب یک ساعت اجزاء فکر فلسفی دیویی و نظام تربیتیاش را شرح داد.
بخت با من یار بود که در تابستان 1391 دو بار موفق به زیارت دکتر فضلینژاد شوم. یکبار مردادماه که برای سخنرانی در دانشگاه فردوسی به مشهد رفتم و بار دیگر شهریورماه که برای سخنرانی در جمع روحانیون سپاه پاسداران به آنجا سفر کردم. بار اول در منزل بود و روی تخت خوابیده بود. درد بسیاری را تحمل میکرد، اما استوار چون کوه، نگاهم که میکرد، بزرگیاش را میدیدم. این بزرگی، چیزی نبود که با خوابیدن رو تخت ذرهای کم شود. در آن ملاقات چاپ چهارم کتاب «ارتش سری روشنفکران» را به او هدیه دادم. خصلتاً متفکری میانهرو شناخته میشد و همیشه من را هم به همین منش و روش ترغیب میکرد.
آخرین بار، از ظهر یکشنبه 19 شهریور 1391 تا بامداد روز بعد، همراه مادر و برادرم برای عیادتش به بیمارستان قائم مشهد رفتیم؛ جایی که دختر بزرگوار او، به عنوان استاد و فوق تخصص قلب، مانند پدرش در قامت پزشکی سرشناس طبابت میکند. از قضاء، این روز، آخرین روزی بود که دکتر مهدی فضلینژاد هوشیار بود. یکبار، عصر آن روز، از خواب بیدار شد و دو خانواده بالای سرش ایستاده بودیم. محبوبترین غزل حافظ را برایش خواندم: «منم که شهره شهرم به عشق وریدن، منم که دیده نیالودهام به بد دیدن...» و به راستی که هم اهل ملامتکشیدن بود و هم اهل وفا. تا اتاق عمل، همراهیاش کردیم و پس از آن به آی. سی. یو رفت و دیگر از کما بیرون نیامد.
جمعه 14 مهر برای سفری به شمال رفته بودم. شب مادرم زنگ زد. خیلی کوتاه در یک جمله گفت که «دایی جان فوت کردند.» فقط یک چیز به ذهنم آمد و با خودم گفتم که «حماسهای خاموش» عروج کرد. او در 86 سالگی درگذشت؛ در اوج محبوبیت و خوشنامی. محفل فرهنگی خراسان یک ادیب برجسته را از دست داد و جامعه پزشکان یک طبیب حاذق را و جامعه ایران یک مرد بزرگ را. فقط میتوانم بگویم دکتر مهدی فضلینژاد، نمونه اعلیِ همان چیزی بود که باید باشد.