******
به عنوان اولین سوال چه شد که شما بعنوان نماینده جمهوری اسلامی به لندن رفتید؟
بنده جزو بنيان گزاران و معاون سازمان بهزيستي كشور بودم. سازمان بهزیستی اولين سازمانی بود که به تصویب شوراي انقلاب اسلامي رسید و از تعدادی نهادها و سازمانها مثل خیریه اشرف پهلوی، خیریه فرح دیبا و امثال اين سازمانها كه بلاتکلیف مانده بودند، تشکیل شده بود. بعد از شهادت دکتر فیاضبخش، آقای روحانی -كه نماینده مجلس خبرگان قانون اساسی اول بود- به رياست سازمان انتخاب شد. در همان مقطع، یعنی اوايل تابستان ۶۱ یك کنفرانس بینالمللی در شهر «برایتون» در انگلیس راجع به مددکاری اجتماعی برگزار شد و از ايران هم دعوت شد. گرچه اوايل انقلاب بود و ما هيچ آمادگي نداشتيم، ولي از آن جايي که روحیه انقلابی و رعایت کردن همه اصول مطرح بود، شركت كرديم. ما سعی کردیم براي آمادگي در كنفرانس از سفارت امکاناتی را بگیریم، اما بعد دیدیم، اوضاع سفارت خیلی بهم ریخته است. بنده علاوه بر گزارش خود كنفرانس، يك گزارش هم از اوضاع سفارت تهيه كردم و يك رونوشت هم به دكتر ولايتي كه وزير امور خارجه بود، دادم؛ و يك سری پیشنهادات که این کارها را ميتوانيد انجام بدهيد.
پيگيري اين گزارشات به كجا رسيد؟
در آن مقطع آقاي هاشمي رئيس مجلس بود و برادر من -كه الان تهيه كننده سينماست- رئيس دفتر ایشان بود. آقاي دكتر ولايتي كه بنده را از قبل ميشناختند گزارش را آنجا برد و بعد دو سه بار پيغام داد كه پيش ایشان بروم، اما من اعتنا نكردم. بالاخره مرا در جايي ديد و گفت: «آقا ديگر چرا انقدر تاقچه بالا ميگذاري و تحويل نميگيري! كارت دارم. بيا دفترم.» رفتم آنجا و پيشنهاد داد كه به عنوان كاردار به لندن بروم. گفتم نميخواهم بروم، با خارج از كشور آشنايي دارم و رفتوآمد و ارتباط داشتم؛ ولي نميخواهم بروم. به هر حال نهایتا مرا راضی کرد و من پذیرفتم.
کِی مشغول به كار در سفارت ایران در انگلستان شديد؟
اگر اشتباه نکنم اواخر سال ۶۱ به انگلستان رفتم. ابتدا قرار بود موقتی برویم؛ اما تا به خودمان آمدیم دیدیم شد ۴ سال! اوضاع آنجا خیلی به هم ریخته بود. تا آنجایی كه توانستم سعی کردم اوضاع را سروسامان دهم؛ اولین کاری که کردیم در اولین عیدی نوروزی که آنجا بودم به کنسولگری گفتم تمام آدرس های ایرانیان ساکن انگلستان را ليست کنید. بعد به تمام منازل آنها کارت تبریک عید ارسال کردیم، که بعد معلوم شد که خیلی هم حدود ۵۰۰۰ آدرسی را که داشتیم، دقیق نبوده است. ولی با این حال خوب استقبال شد. سال اول در حدود ۱۴۰۰ نفر در مراسم نوروز ما شرکت کردند.
چرا اين برنامه را تدارك ديديد؟ به خاطر بهبود فضاي ارتباطي بين مردم و سفارت؟
برخی از کسانی که در مراسم شرکت کرده بودند، آمدند به ما گفتند ما تا الان فكر ميكرديم سفارت قلعهاي هست كه هركس به آنجا بيايد او را دستگير و زنداني ميكنند! جوّ عجیب و غریبی شده بود! به هرحال آن برنامه خيلي سروصدا كرد. وقتي بين جمعيت قدم زديم و با مردم صحبت كرديم، گفتند اصلا يك همچين كاري سابقه نداشته است، چه قبل از انقلاب چه بعد از انقلاب.
در سالهاي بعد هم برنامه با همين كيفيت تكرار شد؟
از سال بعد كه برگزار كرديم دیگر حواسشان جمع شده بود و معترضین الی ماشاالله؛ گروههای مختلف در نقاط مختلف مسير مهمانها به طرف سفارت مورد انواع و اقسام اهانتها و بدوبیراه گفتنها قرار ميگرفتند. حتی آب دهان پرت کردن به سمت مهمان ها! با این حال سال دوم چیزی در حدود ۱۷۰۰-۱۸۰۰ نفر شرکت کردند.
مهمانها از لحاظ تفکر با انقلاب اسلامی همراه بودند؟
نخیر، حالا واکنشها خیلی جالب بود! ما در ساختمان سفارت يك سرويس شب داشتيم كه زماني كه تلفن زنگ ميزد، در تمام ساختمان صداي آن پخش ميشد و شما هركجا بوديد با گرفتن يك شماره ميتوانستيد پاسخ بدهيد. بعد از پخش دعوتنامهها بعضي از اين تلفنها را مستقيم خود بنده جواب دادم؛ مثلا پيرمردي با صداي لرزان زنگ زده بود ميگفت: «آقا شما تا الان کجا بودی! ما اینجا یتیم شده بودیم. خیلی خوشحالیم که شما به فکر ما افتادید و ما را دعوت کردید.» يا خانمي تماس گرفته بود با يك لحنی ميگفت: «شما اين دعوت نامه را فرستاديد؟ ریشوها، گندوها، فلان و فلان... به شما چه مربوطه عید را جشن میگیرید؟ کی به شما گفته برای ما دعوتنامه بفرستید؟» بنده هم گفتم ببخشید خانم! دلتان میخواهد تشریف بیاورید، دلتان ميخواهد تشریف نیاورید!
آقای دکتر روابط ایران و انگلستان در چه سطحی بود؟ شما سفیر بوديد يا كاردار؟
من رئیس نمایندگی بودم؛ ولی عنوانم کاردار بود نه سفیر.
یعنی ما هیچ وقت به سطح سفیر نرسیدیم؟
چرا؛ رسیدیم ولی یك مقطع کوتاه بود که قطع شد. زمانی که آقای کمال خرازی وزیر امور خارجه بود، سه نفر از وزارت خارجه انگلستان براي مذاكرات به سعدآباد آمدند. آقای جک استراو، که در آن مقطع سفیر بود و الان قائم مقام فعلی وزارت خارجه انگلستان است. آقای مرتضی سرمدی بعنوان سفير ايران در لندن انتخاب شد؛ ولی بعد باز قصه بههم خورد. گرچه عنوان من کاردار بود، ولي واقعا در سطح سفیر با ما برخورد کردند، عمده ارتباطهای ما با معاون وزیر خارجه صورت میگرفت؛ چون در آن مقطع احترام خاصی قائل بودند.
اين احترام از چه چيزي ناشي شده بود؟
شايد بيشتر فكر ميكردند كه ما از طرف آقاي هاشمي آنجا هستيم و از طرفی نوع تعاملاتي كه با قضايا داشتيم را ميديدند. افرادي كه رفتوآمد داشتند، سطح كار و نوع گفتماني که رخ داده بود، همه اينها سفارت را از آن حالت منفعل به حالت به روز رسانده بود. علاوه بر آن حالا ما وارد بحث روابط شده بوديم و روابط سنگين قابل توجهي اتفاق افتاده بود. ميخواهم بگويم در جهت بهبود روابط كار ميكرديم؛ ولي با انگليس از نظر ساختاري مشكل داشتيم؛ چون بالاخره انگلستان يك نگاه دیگری به ایران داشت. این نگاه یك نگاه تاریخی بود. نگاه از بالا به پایین. و با اینکه آمریکا بعد از جنگ جهانی دوم در ۲۸ مرداد ۳۲ در ایران کودتا کرد، (در واقع این کودتا انگیسی-آمریکایی بود، نه آمریکايي-انگلیسی) آمریکاییها میگفتند در ایران یک جور دموکراسی برقرار بشود اما انگلیسیها اصلا دنبال این قضایا نبودند. هنوز هم که هنوز است دنبال این هستند که همان روابط گذشته خودشان را اینجا احیا کنند. یعنی نگاه همان نگاه است.
گرچه انگلیس ولو اینکه هنوز در کانادا سکه به نام اینها زده میشود، در استرالیا، در زلاند روی اسکناسشان عکس ملکه هست و به قول خودشان آفتاب در آنجا غروب نمیکند، اما شرایطش خیلی عوض شده. انقلاب اسلامی ماهیتش این است که در خیلی از جاها مشت محکمی به پوزه انگليسيها زده است و خیلی مقاومتهای جدی را توانست در مقابل انگليسيها نشان بدهد. بریتانیا حالا فهمیده که با انقلاب اسلامی به آن شکلی که قبلا حرف میزد دیگر نمیتواند حرف بزند. باید یک مقدار روابط خودش را تعدیل کند. ضمن اینکه بریتانیا هم دیگر آن بریتانیا نیست. حالا بیخ گوش خودش هم مشکل دارد! نهضتهای آزادیخواهی هم که در جاهای مختلف، در کشورهای مختلف علیهش راه افتاده، اینها همهاش مسئلهساز است اما هنوز میگوید کاخ باکینگهام؛ و هنوز به سفرای کشورهای مشترکالمنافع نمیگوید «سفیر»، میگوید «های کابیشینر»؛ یعنی کارگزار عالی!
به حادثه اشغال سفارت در سال ۵۹ بپردازیم. شما فکر میکنید دولت انگلستان و پلیس چقدر در این قضیه نقش داشتند؟
در آن جریان پلیس سفارت را منفجر میکند و ۵ نفر از گروگانگیرها را بلافاصله میکشد، پلیس آنها را محاکمه علنی نمیکند و به اعضا هم سفارت اجازه نمیدهد که بر جریان محاکمات نفر ششم نظارت کند. و با استناد به واقعه حملهای هم که در سال ۶۳ اتفاق افتاد، من فکر میکنم اگر حاکمیت بریتانیا در این جهت کاری نکرده باشد، حداقل برخی از دستگاههای امنیتیشان –که البته تردید دارم در انگلیس اینها خودمختار عمل بکنند- بدون اجازه حاکمیت عمل کرده اند. برخلاف ما که در ایران سپاه یک جوری عمل میکند، وزارت اطلاعات جور دیگر. اینجا هرکسی احساس تکلیف شرعی میکند، برای خودش عمل میکند. فکر نمیکند که اثرات کارش چه تاثیری بر کل حاکمیت و پرستیژ ملیمان دارد. هر کسی بهترین کاری که در آن لحظه به ذهنش میرسد را انجام میدهد. البته بعد از ۳۵ سال یک ذره بهتر شدیم ولی هنوز باز هم گاهی اوقات اینگونه عمل میکنیم.
چه قرائن دیگری برای ماجرای اشغال سفارت وجود داشت؟
پلیس وقتی به سفارت حمله میکند، ۵ نفر از گروگان گیرها را میکشد در حالیکه آنها تسلیم بودند و آن کسی هم که کشته نشد و دستگیر کردند، محاکمه علنی نکردند و اطلاعات لازم را به ایران ندادند. خب، همه اینها را که کنار یکدیگر قرار میدهیم، نشان میدهد که چیزی در ماجرا بوده است که انگلیسی ها نمیخواستند علنی بشود و نمايندگان ايران را در جريان قرار گیرند. اگر حرفهای نفر ششم شنیده میشد، اسناد و مدارک منتشر میشد شاید مثلا رفع اتهام از آن ها میشد. ولی وقتی میبینم با اينكه در جریان حمله دوم به سفارت در سال ۶۳، من مستند هم عمل کردم، بازهم انگليسي ها نشان دادند که بالاخره یک جاهایی اشکالاتی در کارشان وجود دارد. از این جهت من فکر میکنم که انگلیسیها به هر حال دست شان در این کار آلوده بوده است.
ماجرای حمله به سفارت در سال ۶۳ چگونه بود؟
در ۱۲ فروردین سال ۶۳ در ۳۶ نقطه دنیا، مخالفین از سازمان چریکهای فدایی خلق طیف اقلیت، چپهاي کردستان، کومولهها و سازمان مجاهدین خلق هماهنگ کرده بودند كه به تأسیسات جمهوری اسلامی اعم از سفارت، دفتر بیمه، دفتر هواپیمایی و هرچه که متعلق به جمهوري اسلامي و در دسترسشان بود، حمله كنند، كه در ۳۵ نقطه كاملا موفق بودند. مثلا در هلند به سفير ايران آقاي تاجگردون دسترسي پيدا كرده بودند و او را طوري كتك زدند كه كارش به بيمارستان كشيد! يا روي ديوارها شعار علیه کشورمان نوشته بودند و كلا سفارت را بهم ريخته بودند. براي ما هم برنامهي خوبي ريخته بودند.
روال كار ما اينگونه بود كه قبل از ساعت اداري (ساعت ۹) كه سفارت باز بشود، مردم جلوي درب صف ميشدند و درب كه باز ميشد، آرامآرام به داخل ميآمدند. بعد از حادثه اشغال سفارت سال ۵۹، تمهيداتي را براي امنيت بيشتر تدارك ديده بودند، به اين صورت که بعد از ورود به كنسولگري، وارد يك پاگرد ميشديد بعد درب را ميبستند، ( ۳-۴ نفر ميتوانستند وارد شوند)، درب بعدي باز ميشد و وارد سالن انتظار ميشدند، كه آن را كابينبندي كرده بودند و هركس ميرفت در يك كابين كارش را انجام بدهد. يك درب هم گذاشته بودند كه كارمندان از آن رفتوآمد ميكردند.
یعنی شما به نوعی سه تا گیت درست کرده بودید؟
بله، برنامهای که مهاجمین ریخته بودند به این ترتیب بود که تعداديشان وارد پاگرد شدند و يكييكي داخل سالن انتظار نشستند. همراه با اينها كاركنان همين مسير را طي کردند و وقتي چند نفر از كارمندان در حال عبور از درب مخصوص به خود بودند، ناگهان چند نفرشان فكر کردند كه حالا تعدادشان زياد شده و وقت حمله است و حمله کردند. حدود ۷-۸ نفرشان از گيت سوم عبور کردند و داخل ساختمان اصلي شدند. چند نفرشان هم داخل اتاق انتظار ماندند و چند نفر دیگر در پاگرد باقي ماندند. ۷-۸ نفر هم از در كوچك وارد شدند. به هر حال مجموعا حدود ۲۵ نفر شدند. خلاصه درب بسته شد و بين كاركنان و مهاجمان درگيري شد، بخصوص با آنهايي كه درشت هيكل و قلچماق بودند حسابي زد و خورد پيش آمد. تا بالاخره مهاجمان دستگیر شدند.
در سفارت چند نفر کارمند داشتید؟
۱۲۳ یا ۱۲۴ نفر که خیلیهایشان محلی بودند. کارمندهای رسمی ۱۸ نفر بیشتر نبودند که از وزارت خارجه آمده بودند. البته یک نفر هم بود که در همان انگلستان ماند و پناهنده شد. آقای علیاصغر منتظم، پیرمردی بود که مثلا کارهای حقوقی سفارت را انجام میداد.
اوضاع در بيرون سفارت چگونه بود؟
از ساعت ۹ که این داستان شروع شد تا ساعت ۱۰:۳۰ دیگر قصه عوض شده بود. با اخباري كه راديوهاي محلي داده بودند، بچههاي ايراني متوجه اتفاق شده بودند و اطراف كنسولگري جمع شدند. از مخالفين هم تعداد بيشتري تجمع كرده بودند و به نفع خودشان شعار ميدادند.
اوضاع داخل سفارت چگونه ميگذشت؟
كاركنان راهنمايي شدند كه مهاجمان را بازجويي كنند، لباس هايشان را بازرسي كنند، اسناد و مدارك شان را ببينند، اين كارها انجام شد تا حدود ۱۱:۳۰ كه ما مجبور شديم در كنسولگري را باز كنيم.
چرا مجبور شديد؟
آن روز جنازه يك نفر فوتي را به كنسولگري آورده بودند كه شركت آقاي «آلبين» آن را انتقال دهد. اين شركت مسئول انتقال كساني بود که فوت ميشدند و باید به ايران فرستاده میشدند. افراد شركت، متوفي را در تابوت ميگذاشتند و ميآوردند طبقه همكف كنسولگري، بعد ميرفتند طبقات بالا كارهاي اداری آن را انجام ميدادند. چون تابوت باید مهر و موم میشد تا هواپيما آن را بپذیرد. آقاي آلبين اصرار ميكرد كه جنازه بو ميگيرد و بايد به هواپيمای ساعت۲:۳۰ بعدازظهر برسد. اين درحالي است كه بيرون شلوغ شده و مخالفين و موافقين تجمع كرده بودند. پليسها با نوارِ حفاظتی كشيده بود و جمعيت بسیاری جمع شده بودند. تصورشان اين بود كه يك گروگان گيري ديگر مانند ماجراي سال ۵۹ اتفاق افتاده است. ديگر ديديم چاره اي نداريم. اجازه داديم جنازه بيرون بيايد. وقتي جنازه بيرون رفت، پليس يقه آقاي آلبين انگليسي را گرفت که آنجا چه خبر است؟ او هم گفته من نميدانم و در طبقات مشغول انجام كارها بودم كه جنازه را بياورم. ولي فقط آنجا خون زيادي روي زمين ديدم؛ به نظرم ميآيد كسي كشته شده است!
مگر شما به پليس اطلاع نداده بوديد؟
نخیر ندادیم. چون به بچه ها گفته بودم کامل بازجوییشان کنید تا مشخص شود اينها چه کسانی هستند. صداي بازجوييشان را ضبط کنیم تا مستند باشد. گفتم اول بگذاريد خودمان متوجه شويم، داستان چه بوده. چون تا اينها بيرون ميرفتند، اختيارشان از دست ما خارج میشد. اطلاعات كاملی را بدست آورديم. فهمیدیم تعدادي از اين افراد شب قبل از آلمان وارد شده بودند و تعدادي از فرانسه. خلاصه يك برنامه هماهنگ شده بود.
بعد از اطلاعاتي كه آقاي آلبين داد، پليس چه اقدامي كرد؟
بعد از اينكه از آقاي آلبين ميگويد به نظرم يك نفر كشته شده، پليس ميپرسد كه كاركنان سفارت گروگان گرفته شده اند؟ او ميگويد: «نه، برعكس است! من تا آنجايي كه ديدم، كسانيكه مهاجم بودند گير افتادهاند و به نظر ميآيد، كسي از آنها كشته شده است.» ديگر اصل ماجرا وارد فاز ديگري ميشود. ديگر لحظه به لحظه راديو تلويزيون برنامهاش را قطع ميكرد و جديدترين خبر را مخابره ميكرد. از ظهر به بعد فشار وزارت خارجه انگلیس شروع شد كه مرا احضار كردند كه بروم و توضيح بدهم آنجا چه خبر است. ما هم تعلل میکردیم و دست و پای مهاجمان را بسته بوديم تا كار بازجویی تمام بشود.
با ایران در تماس بودید؟
با ایران نه اصلا! به ایران هیچ گزارشی راجع به این ماجرا ندادم.
از طرف ايران هم هيچ سوالي از شما نكردند؟
در ایران که اصلا هیچ خبری نبود! به هر حال ما آنجا كارمان را انجام دادیم. معاون وزیر خارجه انگلیس هم دائم تماس ميگرفت که آقا بیا اینجا کارت داریم، منم میگفتم چشم میآیم. منتها همان روز يك نامه از آقای هاشمی دستمان رسیده بود که من بروم به رئیس مجلس انگلستان بدهم. منهم این نامه را بهانه کرده بودم و میگفتم که اجازه بدهيد، من اول اين نامه را بدهم بعد میآیم وزارت خارجه. چون وزارت خارجه وقتی احضار میکند، اولويت با آنهاست. یعنی شما را هر لحظه احضارتان كردند، باید برويد.
نميتوانستيد بگوييد مثلا يك يا سه ساعت ديگه؟
نه، نميتوانيد اين را بگوييد. ولی من بهانه آوردم که به ما ازطرف آقای هاشمی پیامی دادند و من باید این پیام را به رئیس مجلس برسانم، اجازه بدهيد، من اين را برسانم، بعد خدمت شما ميآيم. و بالاخره آقای هاشمی آن روزها آقای هاشمی بود دیگر! واقعا نفر دوم مملکت بود.
خلاصه من رفتم و نامه آقای هاشمی را دادم و برگشتم. از آن طرف بچه ها از سفارت به من خبر دادند که کار تمام شده و همه بازجویی شدند و همه اسناد و مدارک آماده است. گفتم خب، یك کنفرانس مطبوعاتی بگذاريد. قبل از اينكه به وزارت خارجه بروم اعلام كردم كه بيايند و ما كنفرانس مطبوعاتي برگزار كرديم. هنوز مهاجمان را آزاد نكرده بوديم. گفتم ببينيد اينها Political asylum دارند، يعني پناهندگي سياسي دارند و با اين مدرك حق مسافرت ندارند، چگونه ديشب به انگلستان آمدهاند؟! اين نشان ميدهد كه پليس انگلستان با اين افراد هماهنگ بوده است. همه مستندات را ارائه كردم و گفتم حتي صداهايشان ضبط شده است. اين كنفرانس مطبوعاتي انعكاس زيادي داشت. پليس هم مدام فشار ميآورد كه در سفارت آدم كشته شده و داستان چيست و آنجا چه خبر است؟ بعد از کنفرانس گفتم حالا يكي يكي آزاد شان كنيد. آنهايي كه از فرانسه آمده بودند، پلاكارد به سينه شان زديم كه نوشته بود «تروريست فرانسوي». آنهايي كه از آلمان آمده بودند و جاهاي ديگر هم به همين ترتيب بنا به گرایشاتشان پلاکارد به سینه شان زدیم. مثلا تروريست آمريكايي...
همه اصالتا ایرانی بودند؟
بله ایرانی بودند، منتها پاسپورت ایرانی همراه نداشتند، یعنی همه شان برگه پناهندگی سیاسی داشتند، كه با این Political asylum حق مسافرت ندارند. و من اين را ثابت كردم كه پليس انگلستان با اينها همكاري كرده و پليس را حسابي كوبيديم!
بعد به وزارت خارجه اطلاع دادم كه الان آماده ميشوم و خدمت تان ميآيم. آنجا که رفتم ديدم كارد به اينها بزني خونشان در نميآيد! واقعا از شدت عصبانيت قرمز شده بود. طرف انگلیسی پرسيد كه حالا ميآیيد؟! گفتم كي بايد بيایم؟ شما احضار كرديد و بنده هم آمدم. حالا درست قصه عوض شده بود. يعني ما طوري با اينها برخورد كرده بوديم كه آن خونسردي انگليسي تبديل شده بود به عصبانيت! درست همان طور كه قبلا اينها با ما رفتار ميكردند.
مستندادتان را هم ارائه دادید؟
بله، به آنهاگفتم تمام این مستندات و مدارك نشان می دهد پليس شما با اين افراد همكاري كرده است. تمام حوادث قبلي هم زير نظر شما بوده است. کسانی که پاسپورت دارند هم شما ریجکتشان میکنید آن وقت چه طوری کسی که پاسپورت ندارد حق ورود به کشور را داشته است؟ ديگر ديوانه شده بود كه من انقدر مستند، دقيق و حساب شده دارم با آنها حرف ميزنم. هيچ حرفي براي گفتن نداشت واقعا هيچي!
اين گزارشات و مستندات را به دست مسئولين در ايران هم رسانديد؟
بله؛ بعدش با جزئيات به ايران گزارش كردم. اگر يك روزي اين اسناد و مدارك منتشر ميشد قاعدتا همان روز بايد به ما مدال افتخار ميدادند! ولی اصلا واكنشي نشان ندادند، هيچي!. يعني انقدر شلوغ و درهم ريخته بود كه هيچكس كاري به هيچكس نداشت! من اين واقعه را بعنوان يك واقعه فردي تعريف نكردم. خواستم بگویم که اولا این واقعه نشان میدهد که حمله به سفارت در سال ۵۹ هم با کمک پلیس انگلستان بوده و دوم اینکه در این ماجرا که اینجور پخته با آن برخورد شد، انگلیسیها را بههم ریخت.
معاون وزیر خارجه انگلیس در ملاقاتی که داشتیم به ما گفت که شما چرا دیر آمدید؟ مستندات را نشان دادم و گفتم این اتفاقات افتاده است. گفت: «شما اصلا باید اینها را آزاد میکردید!» گفتم: «نه، ما باید اینها را اعدام میکردیم.» این را که گفتم چشمایش از تعجب گرد شد. گفت: «اعدام میکردیم؟» گفتم: «بله، برای اینکه اینها به خاک ما تجاوز کردند، کسی هم که به خاک ما تجاوز کرده سزایش مرگ است. اما ما آنها را آزاد کردیم.» وقتی دید من انقدر دارم محکم صحبت میکنم گفت: «نه اینجا خاک شما نیست! شما میهمان ما هستید.»
گفتم بر فرض اینکه این حرف شما را بپذیرم من اگر میهمان شما هستم شما وظیفه میزبانیتان را انجام نداید. شما چرا اجازه دادید این تروریستها وارد کشور شوند؟ چرا اجازه دادید بیایند به کنسولی ما تجاوز کنند؟ شما در این ماجرا مقصرید. این هم سند و مدرکش. گفت: «شما پلیس ما را متهم کردید» گفتم: «پلیس شما متهم هست.» این گفتگوی تند هم بین ما اتفاق افتاد. انشاءالله یک روزی اسنادش منتشر بشود.
بعد از اين ماجرا اوضاع سفارت چگونه بود؟
به هر صورت بعد از اين ماجرا به قول معروف ميخ ما كوبيده شد. يعني تا سالها، شايد حداقل تا دو و سه سال هيچ كس جرأت نداشت مثلا به خانم بنده كه چادر سرمیکرد يا خانواده اعضای سفارت اهانتي بكند؛ درصورتي كه قبلش اهانت و توهين ميكردند. منافقين سر راه شان را ميگرفتند و متلك میگفتند و اذيت ميكردند؛ ولي تقريبا تا دو سال آنجا امن شده بود و هيچ كس جرأت نميكرد سمت سفارت بيايد! ولي در عين حال درب سفارت باز بود و تمام كارهاي اداري به روز انجام ميشد.
چرا فکر میکنید پلیس انگلستان در حادثه گروگانگیری در سال ۵۹ نقش داشت؟
علتش این بود که به هر حال انقلابی در ایران اتفاق افتاده بودكه به آنها بیاعتنایی میکند. انگليسيها که امروز هم رقابت شدیدی با فرانسه دارند، فکر میکردند ایران از کانال فرانسه درحال رشد است! و جریاناتی از فرانسه، ایران را بالا میآورد.
چون اين حادثه ۵ روز بعد از حمله آمریکاییها طبس بود، ممكن است اهداف مقطعیشان این باشد که توجه جامعه جهانی را از این شکست به سمت لندن بیاورند؟
نه. بیشتر به این دلیل که جلوي پيشرفت انقلاب را بگيرند. آن را زمینگیر کنند، به آن لطمه بزنند، هنوز هم که هنوز است، اين انقلاب را نمیپذیرند. در یک جاهایی هم که ما را قبول میکنند از سر اجبار است.
كجا از سر اجبار قبول كردند؟
ببینید! براي مثال شرکت هواپیمایی «ایران ایر» ما که به لندن میرود متقابلا شرکت هواپیمایی «بریتیش ایر» انگلستان به تهران میآید. در دوران جنگ تحمیلی، انگلستان دو تا گروه در پروازهایشان داشتند، یکی پرواز را انجام میداد یکی هم به اصطلاح رزرو بود. الان معمول این است اگر پروازتان بیش از ۸ ساعت باشد باید گروه پروازی عوض شود. پرواز مستقیم از لندن تا تهران حدود پنج ساعت و نیم طول میکشد. اگر همان گروه بخواهند برگردند، مجموع پرواز ۱۰-۱۱ ساعت ميشود، پس حتما باید یک گروه دیگری باشد تا پرواز برگشت را آنها انجام دهند. معمول این است که گروه پروازی اول پیاده میشود و در هتل استراحت میکند و گروه پروازی دوم که در هتل هست میآید پرواز برگشت را انجام میدهد. در همان مقطع، ایران ایر ما هم اين كار را ميكرد. یک گروه در لندن میرفتند در هتل استراحت میکردند، تا پرواز بعدی که میآید این گروه به تهران بازگردد و گروه دیگر استراحت میکرد. خدمه پرواز بریتیشن ایرز بیحجاب بودند برای همین ما اجازه نمیدادیم که بدون حجاب پیاده شوند و به هتل بروند. برای همین خدمه پرواز اول که جایشان را با گروه دوم عوض میکردند دیگر از هواپیما برای استراحت در هتل پیاده نمیشدند.
برای چه؟
برای اینکه لازم نباشد حجابشان را رعایت کنند. یعنی گروه اول ۱۰-۱۱ جای صندلیها را اشغال میکردند تا از هواپیما پیاده نشوند. بعد از پایان جنگ بلافاصله سر همین مسئله بیحجابی دعواها صورت گرفت. مثلا در دفتر هواپیمایی ما در لندن کارمند بیحجابی داشتیم که کار میکرد. آقایان حساسیت نشان میدادند، میگفتند چرا در دفتر هواپیمایی جمهوری اسلامی یک نفر بیحجاب هست؟ ما از طریق دفتر هواپیمایی عذر این خانم را خواستیم، حقوقش را هم کامل پرداخت کردیم. اما ایشان رفت شکایت کرد که مرا اخراج کردهاند. کار را به اتحادیه کشاند. از طریق اتحادیه به دادگاه فشار آوردند، دادگاه نظر داد که این خانم باید برگردد و حق دارد که آنجا هم بیحجاب کار کند. منظورم این است که تحمیلهای این چنینی به ما میکردند. چقدر با وزارت خارجه صحبت کردیم که آقا مسئله میشود، شما کمک کنید که این گره را با دست باز کنیم!
زمانی که شما در سفارت مشغول بودید؟
بله، خیلی حساسیت نشان دادیم. طبق قوانین آنها و نظر دادگاه، ما نمیتوانستیم این خانم را بیرون کنیم. بالاخره باید در چارچوب قوانین آنها عمل کنیم ولی از طریق وزارت خارجه هرچه به آنها حساسیت نشان میدادیم، که آقا ما متوجه میشویم این قضیهها سیاسی است و شما سیاسی برخورد میکنید. در قبال خانمی که در دفتر هواپیمایی ما بیحجاب بود، اینطور واکنش نشان میدادند و از آن طرف هم نسبت به گروه پروازی آنگونه برخورد میکردند.
اما به محض اینکه ما قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفتیم و جنگ پایان یافت اینها احساس خطر کردند که الان ممکن است یک عدهای دیگر به ایران بیایند، بلافاصله خودشان آمدند روسری سر کردند و از هواپیما پیاده شدند، بدون دعوا و جاروجنجال!
منظورم این است که انگلیسیها تابع شرایط و منافعشان هستند. ما قبل از قبول قطعنامه آنقدر زور زدیم که یک روسری سرشان بندازند، اما به خاطر اینکه آنجا حرفشان را اثبات بکنند راضی نمیشدند، تا مدتها اینها در این پرواز میآمدند و میرفتند. این سختی را تحمل می کردند اما حاضر نبودند برای پیاده شدن از هواپیما یک روسری سرشان کنند. این همه لجبازی کردند ولی بعد قطعنامه به محض اینکه فهمیدند ممکن است دیگر منافعش تامین نشود، خودشان روسری سر کردند. یعنی تابع منافع و شرایط مختلف تصمیم میگیرند. و این شما هستید که باید شرایط را برایش مهیا بکنید که احساس بکند که یا مجبور است یا منافعش ایجایب میکند، این کار را برای شما انجام بدهد. مهم این است که شما فکرتان را به کار بیندازید و با تمهیدات و پخته برخورد کردن او را وادار بکنی که تابع و در جهت منافع شما و یا حداقل بخشی از آن، رفتار کند.نه اینکه فقط منافع و چارچوبهای خودش را ببیند. البته الان انگلیس دیگر آن تبختر سابقش را نسبت به ما ندارد.
دادگاه فوزی بدوینژاد، نفر ششم گروگان گیرها که زنده مانده بود، در زمان شما انجام گرفت؟
بله. دادگاه اولیه اش انجام شد ولی بعد آزادش کردند.
شما اعتراض نکردید؟
خیلی فشار میآوردیم که نتایج را به ما اطلاع بدهند. ولي میگفتند هنوز تحت بررسی هست. ملاقاتهایی با وزیر امور خارجه انگلستان انجام دادیم که آقا! نتایج این قضایا چی شد؟ میگفتند: under consideration یعنی تحت بررسی است. میگفتیم ما حق داریم که بدانیم. جواب میدادند که به محض اینکه بررسیهای ما تمام بشود به شما اطلاع میدهیم. هی امروز و فردا میکردند.
به لحاظ قوانین بینالمللی سفارت ما باید تحت مراقبت میزبان قرار بگیرد. وقتی او وظایفش را به درستی انجام نداده در قبال این کار مسئول است. آنها میخواستند بگویند که تروریستهای مهاجم خارج از اراده آنها و به عنوان گروههای داخلی مخالف خودتان این کار را انجام داده اند. اما ما میگوییم که شواهد و دلایلی وجود دارد که انگلیس در ماجرا دخیل بوده است؛ ما سوالمان از آنها این بود که وقتی شما وارد سفارت شدید و اینها تسلیم شدند چرا کشتیدشان؟ چرا دادگاه فردی که دستگیر کردید را علنی برگزار نکردید؟ چرا سفارت ما را در جریان قرار ندادید؟ چرا علیرغم پیگیریهای بعدی که اتفاق افتاد هیچجوری ما را از ماجرا مطلع نکردید با اینکه همه چیز دست خودتان بود. در حالی که به قول خودتان investigation که شما انجام دادید، بازرسیها و بررسیهایی که در ماجرا کردید. خوب شواهد و دلایلی که بود را به ماهم نشان می دادید تا ما بفهمیم که شما حقوق میزبانی خودتان را به خوبی رعایت کردید، شما مراقبتهای خودتان را کردید ولی یک عدهای زرنگتر از شما آمدند و به سفارت ما حمله کرده اند تا ماهم بپذیریم ولی شواهدی که عرض کردم نشان می دهد که دست انگلیسی ها در این ماجرا دخیل بوده است. در واقعه سال ۶۳ هم ما مستند به اینها اثبات کردیم که پلیس آنها در این کار کوتاهی کرده است و اجازه دادهاند که اینها به راحتی وارد کشور بشوند.
چرا هیچوقت حادثه سال ۵۹ به عنوان یک مسئلهی مهم میان دولتهای ایران و انگلستان مطرح نشد؟
آخر آنقدر ما همیشه با انگلیس مشكل داشتیم که تا فرصت اینکه بياييم و تمركز كنيم، نمیشد. فرض کنید در دوره بنده، اعزام بیماران ایرانی به انگلستان را داشتیم. خرید قطعات یدکی تانك ها، کشتیها و تجهیزاتی مثل ناو خارک و دو تا ناو به نامهای تنب کوچک و تنب بزرگ از انگلیسیها، همه در دوران بنده اتفاق افتاد که خيلي در افزایش قدرت نيروي دریایی ما تاثیر گذاشت. خب یک بخشی از تمرکز ما روی این مسایل بود. یک بخش تمرکزمان روی تبلیغات علیه استفاده عراق از بمب های شیمیایی انجام میشد و یک بخش آن سازماندهی کارهاي سفارت بود. هر ساعت و هر دقیقه ما باید انتظار مشكلي از جانب مهمان هايي که میآمدند و میرفتند، را داشته باشیم. به لحاظ قانونی شما به عنوان یک مامور دولتی وقتی وارد یک کشور شدی؛ باید به سفارت اطلاع بدهی.
همین الان ژاپنیهایی یا هرکشوری که وارد ایران میشوند، اول سفارت خودشان را مطلع میکنند که کی وارد شدیم، کدام هتل هستیم، برای چی آمدیم و چه کار میخواهیم کنیم. ولی مال ما برعکس بود! همه فرار میکردند از اینکه بخواهند سفارت را مطلع کنند که ما برای چه آمدند و چه کار میخواهند کنند. حتی آنهايي که مثلا برای کار نظامی، سیاسی يا اقتصادی آمده بودند. همین الان هم اینگونه است. خب ما خبردار نمیشدیم. بعد یک دسته گلی به آب میدادند آن وقت ما تازه از دسته گلشان باخبر میشدیم! کلی باید وقتمان را برای آن میگذاشتیم تا بیایم متمرکز بشويم و تحلیل کنیم، چارچوبهای کار را در بیاریم که چه اتفاقی دارد میافتد. بیاغراق به طور متوسط من شبانهروز یک چیزی در حدود ۲۰ ساعت کار میکردم.
در طی ۴ سال؟
بله، واقعأ شبی ۲ساعت ۳ ساعت بیشتر نمیخوابیدم. ۴-۵ تا موزه در خیابان کناری سفارت بود که از همه جای دنیا میآمدند که آن موزهها را ببینند اما من در ۴ سالی که لندن بودم موفق نشدم آن موزهها را ببینم! اگر هم جایی رفتم در معیت یک عده مهمانی بودم که به سفارت میآمدند. مثلا آیتالله مهدویکنی و یا آیتالله امینی میخواستند به منچستر بروند، اصرارشان این بود که من هم با آنها بروم. یعنی این سفرها هم برای کار بود، نه برای تفریح. بعد من هم آقای آخوندزاده و بعدش هم تا مدتی روابط ما قطع بود و بعد از آن یک دوره نسبتا آرام بود که دوره آقای سرمدی است که من نمیدانم آقای سرمدی چقدر این قضایا را دنبال کرد.
یعنی در این سی و چندسال واقعا کسی، معاونتی، گروهی و یا کمیتهای از طرف وزارت امورخارجه نبوده که این حادثه را از نظر حقوقی پیگیری کند؟!
این تبعات خیلی زیادی دارد. البته من دفاع نمیکنم. ما آن موقع درگیر خیلی چیزها بودیم اما الان چی؟ الان که میتوانند پیگیری کنند.
تصور میشود به لحاظ سیاسی اهمیت این قضیه به نسبت بقیه قضایا در درجه پایینتری قرار گرفته است.
عرض کردم که هر روز یک جریان جدیدی اتفاق میافتاد و باعث میشد که به این پرونده کمتر توجه شود. از طرفی کسی هم از ایران پشتیبانی و حمایت نمیکرد. همه چیز به دوش خود ما بود و همه چیز را ما خودمان انجام دادیم. حتی حملهای که در زمان بنده اتفاق افتاد با اینکه مستنداتمان را هم مطرح کردیم، آخر معلوم نشد انگلیسیها چه کردند و چه طوری ماست مالیاش کردند!
این بی توجهی در وزارت امورخارجهی ما به دلیل اقتضائات دهه اول انقلاب بود؟
میتوانیم اینطوری هم بگوییم.
اما به نظر میرسد این روند بیتوجهی کلا در سیستم وزارت خارجه ما هست و شاید اگراین حادثه در دهه ۷۰ هم اتفاق میافتاد بازهم پیگیری جدی نمی شد؟
نه این روند در جمهوری اسلامی نیست ولی...
این روند بیتفاوتیها را میگویم...
آهان! ولی هرچه جلوتر میآییم اقتضائات زمانی خودش را دارد. از دید من در وزارت خارجه ی امروز، غیر از آقای ظریف و تیمش که در هستهای تمرکز کرده، شیرازه داخل وزارت خانه از یک جهاتی نظم خودش را دارد ولی از یک جهاتی هم میتوانیم بگوییم که بیتفاوتیهایی هم شده است.
چرا؟ از چه نشانههایی این را میفرمایید؟
حساسیتهایی که در بچههای وزارت خارجه باید ببینیم، به قول شما نسبت به خیلی از قضایا کمتر هست. بیشتر تیپ اداری کار میکنند. مثلا دکتر ولایتی به من گفت که شما کارمند وزارت خارجه هستید بیاید کار بکنید. گفتم آقای دکتر! من یک ساعت در وزارت خارجه کارمندی کار نکردم، با عشقم با و با تمام وجودم کار کردم. به عنوان کارمند کار نکردم، با عنوان اینکه انقلاب و نظام مال من است کار کردم. من دنبال پول نبودم، دنبال پست نبودم، دنبال حقوق نبودم. نمیخوام بگویم الان در وزارت خارجه هیچکس اینگونه نیست، ولی این چیزها خیلی کمرنگ شده است.