******
حمله به سفارت ایران در لندن، یکی از پیچیده ترین حادثه های بینالمللی است که برای جمهوری اسلامی ایران رخ داده است. این حادثه چند ماه بعد از تسخیر لانه جاسوسی امریکا در ایران اتفاق افتاد و همچنان ابعاد پیچیده این حادثه بهعنوان رازهای سر به مهر دانسته میشود. ما اینجا هستیم تا با دکتر افروز، رئیس فعلی دانشکده روانشناسی و علوم تربیتی دانشگاه تهران صحبت کنیم. دکتر افروز از یک هفته زندگی با گروگانگیرها در سفارت ایران در لندن سخن خواهند گفت. آقای دکتر! ناراحت نمیشوید شما را با این شان علمی به فضای سیاسی بیش از سی سال پیش برمیگردانیم؟
نه، آدم باید در تمام شاخهها نموداری داشته باشد. وجود انسان باید مثل درخت باشد و همه شاخههای آن رشد کند، منتهی در شرایط خاصی، شاخه سیاسی یک کمی پررنگ شده بود و البته بیشتر کار من فرهنگی است.
بعضیها پرهیز میکنند که از مسائل سیاسی با شما حرف بزنند و بگویند که....
نه، من در اولین شورای سپاه، موسس آن هستم و اساسنامه اول سپاه را من نوشتم. در اولین شورای فرماندهی سپاه بودم.
پس از اینکه به شما بگویند سپاهی بودهاید ناراحت نمیشوید.
نه، خوشحال هم میشوم، ولی امریکاییها خیلی ناراحت میشوند، مخصوصا اخیرا خیلی ناراحت شدند.
برای رفتن به امریکا که اجازه ندادند، انگلیس که همچنان میروید؟
دفعه قبل جلسهای داشتیم و در باره «استعمار انگلیس در ۱۰۰ سال گذشته» سخنرانی کردم.[۱] قرار بود انگلیس ویزا بدهد، پول هم گرفته بود- ۷۰۰هزار تومان- اما ویزا نداد. بعد اعتراض کردم و یک ویزای یک ماهه دادند. در این جلسه گفتم: «شما که دم از دموکراسی میزنید، من فقط تحلیل کردم و گزارشی از واقعه را دادم و گفتم انگلستان مسئولیت این واقعه تلخ را به عهده دارد و باید جبران کند. مسئول اینکار، انگلیس است». به هر حال ویزای طولانی مدت ندادند، بنابراین ناراحت میشوند که انسان حق را بگوید. علی(ع) میگویند: «حق را بگویید و توکل به خدا کنید، ولو علیه خودتان باشد».
این نکته را از این بابت میگویم که بعضیها فکر میکنند، اینکه دیگران بفهمند آنها سپاهی یا نظامی یا به اصطلاح دیگر میلیتار بودهاند، با شان علمی آنها نمیخواند.
من قبل از انقلاب از دانشگاه میشیگان امریکا فارغالتحصیل و در آنجا شاگرد اول شدم. قبل از انقلاب به ایران برگشتم و ساواک در فرودگاه مرا دستگیر کرد. بعد مرا به قید ضمانت آزاد کردند که شب را به خانهام بروم، ولی فردای آن روز مرا به ساواک بردند، ولی زود رهایم کردند، چون شاگرد اول شده و شش سال هم بود که به ایران نیامده بودم. مدرکم را که گرفتم، سه روز بعد از آن پرواز کردم و آمدم. آخرین نامه امام را با خودم به ایران آوردم.
ساواک که مرا رها کرد، اوایل ۵۷ بود و شرایط خاصی بر کشور حاکم بود و ما را زیاد نگه نداشتند. ما با آقای جواد منصوری[۲] شروع کردیم که روزنامه بیرون بدهیم. بعد کمیته استقبال شروع شد و من در بخش بینالملل کمیته استقبال از امام بودم و وقتی امام آمدند من یک گروه بزرگ خبرنگاران ITV معروف انگلیس[۳] را به بهشت زهرا بردم که فیلمش هست. غیر مستقیم کارگردانی میکردم. فیلمش را هم داریم و الان بچههای انجمن اسلامی نشان میدهند. یکیشان هم هست (The) movies priest، حرکت یک روحانی. آن موقع حکومت نظامی هم بود. مدتی هم باز در آنجا مرا بازداشت کردند که بماند.
کمیته استقبال که درست شد، من در بخش بینالملل بودم. بعد که امام تشریف آوردند، ما در مدرسه رفاه بودیم. آیتالله لاهوتی[۴] مرا صدا زد که آقای افروز! بیا کارت دارم و گفت: «این حکم امام، برویم سپاه را درست کنیم». به همین سادگی. بعد یکی از دوستان، آقا محسن [رفیق دوست][۵] را هم صدا کرد و با هم به پادگان باغشاه رفتیم. هیچ کسی هم نبود و خودمان بودیم. رفتیم آنجا به استقبال ما و آیتالله لاهوتی آمدند که سپاه را درست کنیم؛ اولین نطفه سپاه در باغشاه با آیتالله لاهوتی ایجاد شد و شروع کردیم به نوشتن اساسنامه سپاه. جاهای دیگر هم بودند که میخواستند سپاه و گارد ملی و گارد انقلاب درست کنند. همزمان در چند جا شروع شده بود. در آنجا سخنرانیای کردم و اسم آنجا شد پادگان لاهوتی. نوارش هم هست. در سال ۵۷ سخرانیای کردم، چون آیتالله لاهوتی خیلی شکنجه شده بود و خیلی مبارز و دلاور بود و امام هم خیلی ایشان را دوست داشتند. بعد که چند جا بحث سپاه بود و نیروهای انقلابی گروههایی را درست کردند، حضرت امام فرمودند همگی یکجا جمع شوید و یک شورا را زیر نظر آیتالله لاهوتی و آیتالله رفسنجانی انتخاب کنید. همه را در پادگان عباسآباد جمع کردند. شهید حاج مهدی عراقی و آیتالله رفسنجانی هم از طرف امام مامور شده بودند ناظر باشند. تمام دوستانی که در این کار بودند جمع و پنج نفر انتخاب شدند و اولین شورای فرماندهی سپاه انقلاب اسلامی ایران تشکیل شد. نماینده دولت هم آقای دکتر یزدی بودند. آقایان محسن رفیقدوست، مهندس غرضی، دانش آشتیانی[۶]، آقا محسن [رفیق دوست] و من به عنوان اولین شورای فرماندهی سپاه انتخاب شدیم و کار را شروع کردیم و بعد من آمدم به سلطنت آباد و پیشنهاد دادیم که اسم آنجا پاسداران بشود. دوستان در شهرداری جلسه کردند و من هم حضور داشتم. اسم خیابان سلطنت آباد را که از سهراه ضرابخانه به بعد شروع میشد، گذاشتیم پاسداران. چرا پاسداران شد؟ چون اول، سلطنت آباد ساواک سابق بود که الان وزارت اطلاعات است که بعد جابهجا شد و سپاه رفت جاهای مختلف.
بعد از مدتی غائله گنبد[۷] که اولین غائله هم بود شروع شد. شهید چمران -خدا رحمتش کند- آمد و به ما کمک
کرد و مسئول عملیات سپاه شد . در سعدآباد دوره آموزشی گذاشت، خیلی از ما اصلا بلد نبودیم و خیلی از دوستان برای اولین بار اسلحه دستشان میگرفتند. موقعی که شهید رجایی در آموزش و پرورش بودند[۸]، همزمان هم در سپاه بودم و هم رئیس سازمان استعدادهای درخشان و داشتم برای تدریس در دانشگاه تهران هم استخدام میشدم و باید میآمدم دانشگاه تهران. خدا رحمت کند، شهید بهشتی در شورای انقلاب فرهنگی و آقای دکتر یزدی هم وزیر امور خارجه بودند[۹] که به من گفتند برو لندن. گفتم من اصلا لندن درس نخواندم و امریکا درس خواندهام. گفتند: نه، نظر بر این شد که شما بروید لندن و وزارت خارجه هم میخواهد هماهنگ کند. من بهعنوان اولین جانشین سفیر و کاردار به سفارت جمهوری اسلامی ایران در لندن رفتم که آقای دکتر سروش و چند نفر دیگر و آقای دکتر فرمد[۱۰] از من استقبال کردند. قبا از اینکه بروم، شهید چمران مرا خواست و حکمی به عنوان نماینده وزیر دفاع در کل اروپا به من داد. این حکم را دارم. به خط شهید چمران است که جنابعالی به عنوان نماینده وزیر دفاع در اروپا تعیین میشوید. خیلی هم کار سخت و مهمی بود. کشتی خارک[۱۱] را باید میگرفتیم که الحمدالله گرفتیم، نظامیهای زیادی در فرانسه، انگلستان، ایرلند و جاهای دیگر داشتیم. کارم خیلی زیاد بود.
بالاخره به آنجا رفتیم و کار را شروع کردیم و با همه روزنامه و نشریات مصاحبه انقلابی داشتیم و کار میکردیم تا رسیدیم به جایی که در واقع مورد مظر و سوال شماست. یک روز داشتم با خبرنگاران انگلیسی، آمریکایی و عرب مصاحبه میکردم که دیدم آمدند ما را گروگان بگیرند و از آن لحظه گروگان شدیم!
شما در میشیگان امریکا روانشناسی خوانده بودید؟
بله.
چطور شد که آمدید و درگیر تاًسیس سپاه و نماینده وزیر دفاع در اروپا و بعد هم دیپلمات شدن در انگلستان شدید؟
من در دانشگاه میشیگان مسئول انجمن اسلامی و موسس انجمن اسلامی سازمان دانشجویان شمال امریکا هم بودم و با دوستان غیرایرانی مسلمان هم همکاری داشتیم و خیلی فعال بودیم. در آنجا با جمعی از دوستان کلیسایی را خریدیم و تبدیل به مسجد کردیم! بچه های عرب هم بودند، منتهی رهبری قضیه با ما بود. اسمش هم بود: «Center Islamic Land East» که به مرکز اسلامی ایست لند مییشیگان معروف است. مسجد زیبای امریکاست. ما ساختیم و خیلی ها کمک کردند و زحمت کشیدند. آقای دکتر شمسی پور[۱۲]، استاد برجسته شیمی و آقای دکتر حاج رحیم افشار که الان صاحب (Tea Ahmad) هستند، آن موقع دانشجو بودند. دوستان به ما خیلی کمک کردند تا آنجا را ساختیم. چند نفر از عربهای وارسته و تدین هم بودند، اما آنجا دست ما بود.
پس سابقه کار سیاسی در خارج از کشور داشتید.
به هر جهت آنجا بودیم. ما در آنجا کنگرههایی داشتیم. موقعی که شاه به امریکا آمد، ما دهها نفر را از آنجا به واشنگتن بردیم و اعتراض و تظاهرات کردیم.
من در دانشگاه تهران هم شاگرد اول بودم و روانشناسی خواندم. شاگرد اول شدن همخیلی سخت بود. چهار سال و چهار ماه هم در امریکا فوق لیسانس خواندم و شاگرد اول بودم. ساواک به این دلیل مرا رها کرد به خاط این بود که بعید میدانست کسی بتواند چهار سال و چهار ماه در دوره فوق لیسانس در دانشگاه میشیگان شاگرد اول باشد و کار سیاسی هم بکند. گزارش بسیار سنگینی داشتم. وقتی انقلاب شد، اعضای شورای انقلاب به دنبال کسانی بودند که آنها را میشناختند و مرا از دوران دبیرستان و دانشجویی میشناختند.
تقریباً همه کسانی که در انجمن اسلامی دانشجویان در امریکا یا جاهای مشابه بودند، بعد از انقلاب درگیر کارهای سیاسی جدی شدند.
بله، هر کس هر کسی را میشناخت با خود آورد، چون بالاخره این حق انقلاب است. نمیگوییم شایستهترین افراد بودند، ولی به ناچار بایستهترین بودند، یعنی خیرالموجودینی که میشناختند.
آقای دکتر افروز! اگر موافق باشید برویم سر اصل ماجرا که شما را به عنوان شاهد عینی دعوت کردیم یا بهتر است بگویم مهمان شما هستیم و آن حمله به سفارت ایران در فروردین ۱۳۵۹ در لندن و گروگانگیری و کشتارهایی که پس از آن انجام شد. شما در دفتر کارتان در سفارت ایران در لندن بودید و از طبقه پایین صدایی شنیدید و بعد ...
موقعی که من وارد سفارت ایران در لندن شدم، بعد از چند روز احساس کردم که وضعیت ما خیلی عادی نیست. ارتباطاتم خیلی قوی بود و با نهادهای مختلف تماس داشتم. مثلا چندین نشست با خدابیامرز برهانالدین ربانی[۱۳] از رهبران انقلابی افغانستان داشتم. با اخوان المسلمین جلساتی داشتیم. دفتر اصلی آنها در لندن بود و با من زیاد جلسه داشتند و پیغامها و مطالبشان را به حضرت امام و مسئولین انتقال میدادم.
وضع، وضع خاصی بود. باید به بعضی از نهادها و نظامیان ایران هم با حکم شهید دکتر چمران رسیدگی میکردم. کار خاصی بود. از این طرف ما تازه انقلاب کرده بودیم. هنوز یکسال از انقلاب میگذشت. لانه جاسوسی آمریکا هم به تسخیر دانشجویان انقلابی مسلمان درآمده بود و این واقعا یک جنگ روانی و سیاسی تمام عیاری بود که شروع شده بود. یک (War Political Psychological) به معنای دقیق کلمه در خارج مطرح شده و واقعا همینطور بود. چه کسی میتوانست به یک سرباز امریکایی بگوید از اینجا بلند شو و برو آن طرف بشین؟ در چند دهه گذشته قبل از انقلاب اصلا چنین چیزی سابقه نداشت. چه کسی میتوانست اینکار را بکند؟ ما خودمان از نزدیک شاهد بودیم.
همینجا مثالی برایتان میزنم. قبل از اینکه به امریکا بروم، میخواستم بروم و ویزا بگیرم. یک سرهنگ شهربانی کنار من بود و میخواست برای دخترش ویزا بگیرد. آمد جلو و یک سرباز قد بلند امریکایی که کلاه هم نداشت، آمد جلو و سر اسن آقا داد زد که برو عقب بایست. گفت: «من ژنرال هستم». گفت: «گفتم برو عقب بایست». سرهنگ گفت: «چشم» و خبردار ایستاد و من خیلی ناراحت شدم. همانجا میخواستم برگردم و به خودم میگفتم خدایا! این چه خفتی است که یک سرباز امریکایی با یک ژنرال مملکت من اینطور رفتار میکند. نه اغراق میکنم و نه به اینکار عادت دارم. آن سرهنگ آدم متواضع و خوبی هم بود و فقط آمده بود برای دخترش ویزا بگیرد و آن وقت یک سرباز نگهبان دم در سفارت اینطور دستور میداد و سرهنگ هم خبردار ایستاده بود و میگفت: «چشم! اطاعت میشود». خیلی به من برخورد و به خودم گفتم خدایا! این چه مملکتی است؟ و شاید همانجا ته دلم آرزو کردم که آنجا تسخیر شود. من خودم شاهد این قضیه بودم و از کسی نقل قول نمیکنم.
و لذا خبر اول دنیا به گروگان گرفته شدن دیپلماتهای امریکایی در ایران بود. خبر مهمی بود، چون هیمنه امریکا شکسته شده بود. بچهها هم میخواستند دو سه روز اینها را ادب و بعد رها کنند، اما به دلایلی کش دادند، چهارصد و خوردهای روز که طول کشید به خاطر این بود که ما نمیخواستیم، خودشان میخواستند. این اتفاق افتاده و توجه جهانیان به اینجاست، انقلاب هم که شده است، من هم رفتهام لندن، با امریکا هم که ارتباط نداریم و در امریکا سفارت نداریم و سفارت ایران در کانادا هم روی هوا بود، پس مرکز ثقل سیاسی-دیپلماسی ما اروپا و مرکز و ناف اروپا هم اندن بود. من هم در لندن بودم. فردای روزی که به آنجا رفتم خبرنگارها ریختند سرم. هر روز و دائما مصاحبه بود. هر کسی میخواست خبر ناب و دست اولی از من بگیرد که کی گروگانهای امریکا آزاد میشوند؟ یادم میآید یکبار بی.بی.سی مرا برای مصاحبه دعوت کرد. معمولا دیپلماتهای معمولی مصاحبه زنده نمیروند، چون عاقلانه نیست به مصاحبه زنده بروند و برخی از مجریهای آنجا خیلی قویاند و طرف را تخلیه اطلاعاتی میکنند و خیلی سخت است، اما من از این فرصت استفاده کردم. معمولا خبر ظهر انگلیس خیلی مهمتر از خبر شب است، چون مردم انگلیس شبها میروند رستورانها و کابارهها، حتی کارمندهایشان ظهرها اخبار نگاه میکنند. با راننده رفتم و در ترافیک گیر کردیم و چند دقیقهای دیر رسیدم. آقا و خانمی که گریم میکردند، سینی دستشان بود و در راهرو بودند. تا رسیدم، مجری خبر اعلام کرد:
»London in representative’s Khomeini Afrooz AliDr have we Now«
به من نمیگفتند سفیر، بلکه میگفتند نماینده (امام) خمینی در لندن. نوارهایش هم هست، پخش زنده بود. به امام هم گفتم که خوشحالم و افتخار میکنم که میگویند نماینده امام و نمیگویند «ambassador» ایشان هم خندیدند.
مجری بهعنوان اولین سئوال - که میدانستم اولین سئوالشان چیست- پرسید: «کی گروگانهای امریکایی آزاد میشوند؟» جواب دادم: «هر وقت امریکا دلش بخواهد. تصمیم با امریکاست. اگر دلش برای گروگانهایش میسوزد میتوانیم هماهنگ کنیم فردا یا پسفردا آنها را آزاد کنیم. ما آمادهایم». با تعجب پرسید: «چگونه؟» جواب دادم: «الان دولت امریکا دارد از شاه حمایت میکند، ملت هم میخواهند این شاه را که سالها حکومت کرده است، در یک دادگاه عدل اسلامی با حضور کارشناسان بینالمللی محاکمه کنند که ببینند چه اتفاقی افتاده است؟ چگونه عروسک دستنشانده و مدتها برای امریکاییها (Puppet) بوده است؟ میخواهیم حقایق را از زبان خودش بشنویم. آیا این حق ایران هست یا نیست؟» گفت: «بله، حالا کی؟» گفتم: «همانطوری که گفتم فردا شاه را بیاورند و به ایران تحویل بدهند و همزمان آنها را آزاد میکنیم». دیگر سوالی نداشت که بپرسد و رسید به بنبست، چون دید اول و آخرش همین است. پرسیدم: «شما سئوال دیگری ندارید؟» آنها ماموریت داشتند فقط راجع به این موضوع سوال کنند.
رفت و آمد در سفارت خیلی زیاد بود. از آن طرف عدهای از سلطنت طلبهای قدیمی، طرفداران شاه و شاهپور بختیار[۱۴] جلوی سفارت تظاهرات و شلوغ میکردند و ما خیلی اذیت میشدیم. یکبار در جایی سخنرانی کردم و به اتحادیه انجمنهای اسلامی برگشتم، دیدم دو سه نفر از دوستانی را که همراهم بودند گرفتند و زدند. (residence) را که محل اقامت سفیر بود، به مجروحان و جانبازان واقعه تلخ ۱۷ شهریور اختصاص داده بودم. آنها برای درمان اعزام شده بودند و هزینههای بیمارستان خیلی بالا بود و عملا آنجا را محل استراحت ۷۰،۶۰ مریضمان کرده بودیم و خودم در آپارتمانی –که مال سفارت بود- زندگی میکردم. میدیدم به شیشه آپارتمان سنگ میزنند و فرار میکنند. به همسر و دختر کوچکم-آن موقع یک بچه داشتم- گفتم: «صلاح این است که شما برگردید ایران تا خیالم راحت شود». فکر میکردم باید آماده باشم. دو روز قبل از اینکه به ایران برگردند در پارک قدم میزدند که چند نفر آمدند روسری همسرم را بکشند و ایشان را اذیت کنند. همین باعث شد خانمم مصممتر شود که زودتر برگردد و خیالم راحت شد. با یکی از دوستانم با هم در یک اتاق زندگی میکردیم. تا اینکه دیدم وضع بحرانی است و هر لحظه ممکن است به من هم آسیب برسانند. این نکته خیلی مهم است؛ نامهای به رئیس پلیس دیپلماتیک لندن نوشتم که: «آقای رئیس پلیس! بنده، همکارانم و سفارت در معرض تهدیدهای مکرر هستیم و نیاز به حفاظت داریم. وظیفه شماست که از ما حمایت و حفاظت کنید». رئیس پلیس دیپلماتیک جواب داد: «نامه شما دریافت شد، مسئولیت حفاظت از جان جنابعالی، همکارانتان و کل سافرتخانه با ماست. شما نگران نباشید، ما حداکثر توانمان را در حفاظت از شما و سفارت بهکار میبندیم». من اصل نامه را دارم. وقتی این نامه رسید که ما را گروگان گرفته بودند. من بعد از چند هفته از بیمارستان مرخص شده بودم و سبد نامهها را آورده بودند که ببینم و اولین نامه همین و از پلیس دیپلماتیک بود ....
این جوری حفاظت کرده بودند.
انگلیس با این نامه مسئولیت را پذیرفته بود و مسئول واقعه ناخوشایند اشغال سفارت ما توسط تروریستهای عراقی با طراحی عوامل جاسوسی امریکا، عراق و انگلیس، بر عهده دولت انگلیس است.
عرضم را در این قسمت تمام میکنم که داشتم با (international impact) مصاحبه میکردم، چند خبرنگار انگلیسی دیگر هم بودند که دیدیم سروصدا شد.
داد و بیداد میکردند که افروز کجاست؟ و خبرنگارها هم ترسیدند و از اتاقم فرار کردند. میخواستم از پنجره خارج شوم و فرار کنم و فرار کنم که ناگهان به اتاق ریختند و همانجا مرا با تفنگ زدند. به خاطر خونریزی و ضربه وارد شده به مغز، ۲۸ ساعت بیهوش بودم. این میزان بیهوشی بر اساس گزارش پزشکان انگلیس است. وقتی به هوش آمدم، در طبقه سوم، جلوی پنجرهها میز چیده بودند و ما ۲۴ نفر آنجا جمع شده بودیم.[۱۵]
کل گروگانگیری چند روز طول کشید؟
یک هفته. اینکه چگونه وارد شدند مهم است. یک پلیس انگلیسی که از قبل بود، بدون اینکه اضافه شود بیرون کشیک میداد. این پلیس حق ورود به سفارت را نداشت، اما با نگهبان ما رفیق شده بود و ساعت ده یازده به او چای میدادند. اصلا نباید چای را قبول کند، اما به هر حال این آقا به جای اینکه چای را بیرون میل کند، آمد داخل که چای و قهوه با بیسکوئیت بخورد. وقتی در میزنند پلیس در را باز میکند، به محض اینکه نگهبان و پلیس در را باز میکنند، رهبر اینها که آقای عون[۱۶] بود و یک یوزی دستش بود، پایش را لای دو تا در میگذارد که در بسته نشود و شروع به تیراندازی هوایی میکند. ترکشهای گلولههایش نعلبکی چای آقای پلیس انگلیسی را که داخل سفارت ایران آمده است- در حالی که حق نداشت- میشکند و روی صورت پلیس هم خراش میاندازد، در حالی که آن پلیس یک تفنگ زیر جلیقهاش بود، هیچ مقاومت و کاری نکرد و افتاد این طرف و اینها وارد شدند و ریختند داخل سفارت و ما دیدیم که همه آنها یوزی، کلت برتا، نارنجک و انواع و اقسام تجهیزات نظامی را دارند، در حالی که مطابق قوانین انگلیس، حمل تفنگ پلاستیکی هم جرم است، یعنی اگر یک تفنگ پلاستیکی اسباببازی دستتان بگیرید یا به کمرتان ببندید و قدم بزنید، پلیس شما را دستگیر میکند. سئوال این است که گروگانگیران این همه سلاح را در لندن و زیر دوربینهای نصبشده امنیتی و زیر نگاه پلیس، چگونه وارد انگلیس کردهاند؟ لابد دستهایی بودهاند که فراتر از دولت انگلیس بوده است.
به هر حال اینها آمدند و ما را گروگان گرفتند. فردای آن روز که بههوش آمدم، دیدم که آنها شش نفر بودند و پاسپورتهایشان از عراق صادر شده بود. دو سه نفرشان خیلی خوب فارسی حرف میزدند و رهبرشان گفت: «من عضو حزب بعث عراق هستم، در خوزستان هم زندگی کرده و از دانشگاه تهران هم لیسانس گرفتهام». فارسی رهبرشان خوب بود. بعضیهایشان هم با لهجه عربی فارسی حرف میزدند. بعید میدانم جز کسی که رهبرشان بود و اول از همه هم از بین رفت، بقیهشان احتمالا دیپلم هم نداشتند و اجیر شده بودند که برای نمایشی بیایند. چند هدف داشتند، یکی اینکه کانون توجه دنیا را از سفارت امریکا در ایران به سفارت ایران در لندن جلب کنند، انقلاب اسلامی را تحت شعاع قرار بدهند و یک نوع مقابله به مثل با سفارت امریکا در ایران انجام بدهند و مقدمه حمله وسیع صدام را به ایران فراهم سازند. همه اینها در نقشههایشان بود. به اینها هم گفته بودند چون دولت انگلیس با ماست، شما اینکار را بکنید دوباره به عراق برمیگردید، و نگران نباشید. به همین دلیل اینها یک خانه اجاره کرده بودند. آن تروریست برای این آقا تعریف میکرد که مثلا به ما گفتند لیورپول بازار خوبی دارد و رفتیم آنجا و در (A&C) لباس و برای دخترم عروسک خریدم، یعنی سوغاتیهایشان را هم خریده بودند که بازیشان که تمام شد، برگردند.
حل و فصل شدن این ماجرا خیلی رمزآلودتر و پیچیدهتر از خود ماجراست. اینکه همه گروگانگیرها غیر از یک نفر به طرز فجیعی توسط پلیس انگلیس کشته میشوند، در حالی که از اخبار برمیآید که پلیس میتوانست بدون اینکه این همه خون بریزد اینها را دستگیر کند.
در روز سوم همه آنها با ما خیلی ارتباط برقرار کردند. من محدودیت حرکت داشتم، مرا جایی مینشاندند که در تیررس آن آقایی که دم در نگهبانی میداد، باشم که هم بیرون را بپاید و هم مرا. مثلا آنجایی که بودم، یک در بود و نمیتوانستم بروم آنجا بنشینم، چون مرا سخت میدیدند. گروگانهای دیگر به نوبت جاهایشان را عوض میکردند و با هم صحبت میکردند و این مطلب مهمی بود.
گروگانگیرها هم پخش بودند و به نوبت کشیک کیدادند. غذا هم نداشتیم و هرچه در خانه سرایدار سفارت بود، آوردند بالا و خوردند. فقط یکبار آقایی که در بیرون رستوران داشت، لطف کردند و یکسری غذا به داخل سفارت فرستادند. گروگانگیرها غذاها را تست کردند و به ما دادند. دو سه تا مریض داشتیم و خانمها را آزاد کردند، ولی مرا تحت شرایطی فکر کردند مردهام و آزاد نکردند. پزشکان خواستند مرا ببینند. آقای عیسی تقیزاده که خیلی هم شجاع و رایزن قدیمی بود، گفت: «ایشان دارد فوت میکند». همه اینهایی که عرض میکنم ضبط شده و در نوار هست. انگلیسیها دو طرف دیوار را سوراخ و همه حرفها را ظبط کرده بودند. بعد از ۳۰ سال از خودم نمیگویم و نوار همه اینها هست. به هر حال آقای تقیزاده گفت: «ایشان دارد فوت میکند. یا دکتر بیاید یا ایشان را بفرستید بیمارستان، من جای ایشان هستم». آقای تقیزاده الان هستند. از رایزنهای خیلی خوب وزارت امور خارجهاند.
نهایتا نگذاشتند. دیدند زنده، اما بیهوش هستم. بعد که به هوش آمدم، شروع کردم به نماز خواندن. نماز جماعت میخواندیم و دعا میکردیم و آنها نماز جماعت را ممنوع کردند و گفتند: «دعا نخوانید»، چون داشتیم روحیه پیدا میکردیم. آنها ضعیف میشدند و ما داشتیم قوی میشدیم. خدایا! به ما توفیق بده که جز تو از هیچکس نترسیم. دعای ما این بود.
از این طرف هم شهید چمران با خانمم صحبت و هماهنگ کرده و پیشنویسی را برای همسرم تهیه کرده بود و همسرم این پیغام را امضا و در رادیو و تلویزیون پخش کردند که من شوهرم را در راه خدا دادهام و در انقلاب ما هزاران نفر شهید شدند. با این گروگانگیری، انقلاب ما محکم میشود و هیچ وقت سست نمیشود.[۱۷] بی.بی.سی این پیام را هم کامل پخش میکرد، اینها هم میشنیدند و میگفتند: «خانمت هم حکم قتلت را صادر کرد».
پس شرایط برای شما سختتر شد.
بله، همینطور است، ولی به هر حال برای انقلاب بود. اینها مرتبا میگفتند مذاکره کنیم. بعد که به لندن رفتم، آقای قطبزاده وزیر امور خارجه شد. آقای قطبزاده هم گفته بود که ما چیزی به آانها نمیدهیم و تسلیم هم نمیشویم. خودشان هم لندن نیامدند. اگر به ستاد لندن میآمدند بهتر بود.[۱۸] اگر خودشان یا معاونشان برای کار میآمدند، بهتر بود، اما متاسفانه نیامدند و نمیدانم چرا. بعد اینها سفیر فلسطین، سفیر سوریه و سفیر الجزایر را برای مذاکره آوردند، اما اینها گفتند بسیار خوب، یک هواپیما حاضر باشد و یک مینیبوس هم بدهید و همه گروگانها را میبریم فرودگاه و در آنجا آنها را آزاد میکنیم و فقط افروز را با خودمان میبریم. اینها گفتند حالا ببینیم هواپیما کی میشود و مینیبوس کی میدهیم. انگلیسیها هم با اینها بازی کردند و دیر شد. اینها دیگر عصبی شده بودند. اول کار هم یک درگیری پیشآمد. چگونه درگیری پیش آمد؟ یک پوستر مال دوره قدیمی ارشاد، زمان آقای دکتر میناچی[۱۹] که عکس همه اقوام ایرانی بود و ظاهرا عکس عرب در آنها نبود و اینها میگفتند شما ما را حساب نکردید، گفتم طراح اشتباه کرده است.
بعد از اینکه چند روزی گذشت، در جمعی که بودیم چند اتفاق عجیب و غریب افتاد. یکی اینکه انگلیسیها حاضر نبودند مینیبوس به اینها بدهند و قضیه را تمام کنند. من هم بارها به آنها گفتم: «مگر مرا نمیخواهید؟همه را آزاد کنید، من به عنوان رئیس نمایندگی با شما به بغداد میآیم». اینها میخواستند دولت انگلیس تضمین بدهد که مرا بدهند آنها ببرند و بقیه را آزاد کنند. میخواستند امکانات اینکار فراهم شود. دائما واسطهگری میکردند، به جایی نمیرسیدند.
کاملا روشن بود که دولت انگلیس علاقمند بود این واقعه ادامه پیدا کند.
کاملا درست است، این قضیه را کش داد. میخواست هم ما هم آنها خسته شوند. نهایتا پوستر را برداشتند که چرا عرب نیست و ما گفتیم عیب ندارد، اشتباه شده است. حال من خیلی مساعد نبود. کلیههایم هم مشکل دارد. هر از گاهی که به دستشویی میرفتم و برمیگشتم، میدیدم به در و دیوار سفارت با ماژیک نوشتهاند: «مرگ بر بهشتی!مرگ بر مدنی![۲۰]» گفتم: «شما که انقلابی هستید، به سید اولاد پیغمبر توهین نکنید و اینها را ننویسید». داد میزدند که: «برو بشین». ما هم خیلی درگیر نمیشدیم.
روز پنجم بود و اینها خیلی عصبی شده بودند. جلوی نماز جماعت را هم گرفتند. من رفتم دستشویی و دیدم نوشتهاند: «مرگ بر خمینی!» خیلی منقلب و عصبی شدم. خدایا! اینجا به من میگویند نماینده امام خمینی، آنوقت این آدم، سید اولاد پیغمبر، رهبر آزادگان جهان در ایران است. من زنده باشم و اعتراض نکنم؟ هر چند امام گفته است، کاری نداشته باشید، ولی من نمیتوانم. من آمدم و گفتم: «یا این را پاک کن یا مرا بکش، من نمینشینم». مرا هل داد و گفت: «برو بشین». گفتم: «نمینشینم». همه گروگانها در اتاق بودند، همه هم ضبط شدند. یک وقت از دو طرف اتاق ما صدا میآمد. گفتیم: «صدای کیست؟» یک انگلیسی به اسم موریس –که خدا رحمتش کند- آدم خیلی آزادهای بود، گفت: «اینجا موش دارد، صدای موش است. ساختمان مال ۴۰۰ سال قبل است و موش زیاد دارد. موشها بازی میکنند و کاری نمیشود کرد»، در حالی که اینها با مته دیوار را سوراخ کرده و میکروفون کار گذاشته بودند.
به هر حال دارم اینها را هم برای دوستان قدیم، هم جدید و هم همه بينندگان در طول تاريخ مي گويم. گفتم:« يا پاك كن يا مرا بكش .من نمي نشينم.» من را هل داد و من هم او را هل دادم.
در اين جمع آقاي حاج عباس لواساني كه شهيد شد،جلو آمد.آقاي لواساني حدود ده روز قبل از كنسولگري دانشجويي به قسمت سفارت آمده بود كه به ما كمك كند.بخش كنسولي دانشجويي ما گروگان نبودند و فقط كاركنان سفارت گروگان بوديم.آنها آزاد بودند.ما سه ساختمان داشتيم:دانشجويي، كنسولي- كه خيلي شلوغ بود- و سفارت. گروگان گيرها سفارت را گرفته بودند و شهيد لواساني تازه آمده بود كه به ما كمك كند.آمد و گفت :« دكتر چه شده است؟ » گفتم : « اين نامردها كه اداي انقلابي بودن در مي آورند ، نوسته اند مرگ بر خميني » .اصلا نپرسيد كه چي ، يقه رهبر تروريست ها را گرفت و كله زد و گفت :« همين الان تورا مي كشم.» داستان اين طوري بود. اين شجاعت و مردانگي را اگر نگويم واقعا دور از مروت است. ۲۴ نفر بوديم و آنجا نشسته و شاهد اين صحنه بودند.كاش فيلم هم مي گرفتند، فقط صدا را ضبط كردند . فيلم ارزش داشت.
تروريست ها آمدند و درگيري شد و نارنجكي كه دست يكي از آنها بود، روي زمين افتد.خدا رحم كرد كه عمل نكرد و سوزنش سر جايش بود .بعد شهيد لواساني چند حرف تند زد كه :«پدر سوخته ! به رهبر من توهين مي كني ؟ خيال مي كني من براي چه اينجا هستم؟ » خلاصه درگيري بالا گرفت ، طوري كه انگليسي ها و عراقي ها بلند شدند و آمدند و هول شدند و حتي آن مستخدم راجي كه قبلا آنجا بود و عملا نوكر راجي و پيش ما بود و گروگان گرفته شده بود ، لگدي به آقاي لواساني زد و گفت :«برو بنشين ، تو چه كار داري؟ تو مي خواهي شهيد بشوي، ما نمي خواهيم» .
اين اتفاق خيلي برايم تلخ بود .الان هم بعد از ۳۰ سال هنوز تلخ است ، براي همين هم هنوز كتابش نكرده ام. با اين صفاي ذهني زندگي مي كنم. خيلي دلم سوخت .خيلي مظلومانه بود . اين لگد ايشان از آن تفنگي كه بعدا زدند برايم سنگين تر بود، اما او هم از روي جهالت و فشار رواني اين كار را كرد.انصافا از روي غرض اين كار را نكرد.
نهايتا ما را سوا كردند و من به عباس آقا گفتم :« اين ها قول داده اند كه پاك كنند ». ديگر نفهميديم اين كار را كردند يا نكردند ؟ ولي قول دادند كه پاك كنند و من عباس آقا را نشاندم.
در بيرون فهميدند كه داخل درگيري شده و خطرناك است.آن شب تمام شد و روز آخر رسيد و گفتند:« اگر هواپيما و ميني بوس حاضر نشود ما هر ساعت يك نفر را خواهيم كشت». در اينجا انگليس مي توانست ميني بوس حاضر كند و همه را بيرون ببردو فقط روي من مذاكره و بقيه را آزاد كند و فقط مرا ببرند. مي توانست مذاكره كند و مرا در فرودگاه نجات بدهد و خلاصه يك كاري بكند ، اما اين كار را هم نكرد .مي توانست امكانات بدهد، بقيه را آزاد كنند و مرا ببرد فرودگاه و از انها خواهش كند كه ما بايد ايشان را بازرسي كنيم و ببريم معاينه شود كه از نظر پزشكي سالم باشد و بعد تحويل شما بدهيم يا نهايت من كشته مي شدم. شايد هم شهيد مي شدم، ولي مي توانست مداخله و اين بحران را حل كند ، اما اين كار را نكرد . اين ها ماشين ندادند و گروگان گيرها گفتند: « اگر ماشين ندهيد ، يك ساعت ديگر يكي را مي كشيم».
ساعت ده شد و واقعا نفس ها در سينه ها حبس شده بود كه اينها ميخواهند يكي را بكشند.چهره هاي هر شش نفر عصبي بود .امدند انتخاب كنند .مرا كه انتخاب نمي كردند، چون من ماهي گنده شان بودم و مرا براي حفظ جان شان نگه ميداشتند.
با شما قرار بود معامله کنند.همین طور است. پس سراغ چه کسی باید میرفتند؟ شهید عباس لواسانی که از او کینه به دل گرفته بودند. او هم اینها را تحقیر کرد. من دست خالی، تو یوزی و برتا و نارنجک توی دستت هست، قدرت نظامی هم داری، انگلیس هم ظاهراً دنبال توست و من تک و تنها و یک آدم مظلوم هستم. شهید لواسانی بسیار ساده و پاک بود. واقعاً چهره پاکی داشت. یقه اش را گرفت و با کله زد توی سینه اش و گفت:«تو غلط کردی نوشتی مرگ بر خمینی. چه کسی به تو اجازه داده است از این غلطها بکنی؟ خیال کردی چون بر ما مسلط هستی، میتوانی از این غلطها بکنی؟» خیلی دلم برایش سوخت.انصافاً خیلی شجاعت داشت. خدا رحمتش کند. هر وقت یادش میافتم منقلب می شوم. صحنهها را که یادم میآید، میبینم او واقعاً بهشتی بود.
به هرحال شهید لواسانی را بردند پایین و چند تا تیر هوایی زدند و ظاهراً او را نکشتند. بعد گفتند یک ساعت دیگر نفر بعدی را میکشیم. ساعت دوم که گذشت، باز هم جواب ندادند. بی.بی.سی را روشن کردند که بگوید نفر اول را کشتیم، ولی رادیو اعلام نکرد. به رادیو لگد زدند که چرا اعلام نمیکند ما نفر اول را کشتیم؟ در حالی که هنوز نکشته بودند و دست خودشان بود. یک ساعت بعدی که گذشت، رفتند و عباس لواسانی را تیرباران کردند و با ملحفه و طناب پیکر پاک او را از پنجره به خیابان پرت کردند.
دفعه دوم از حال رفتم و بیحال شدم و در عالم رویا دیدم چمنزار و درختان زیبایی هستند. عباس لواسانی یک پیراهن سبز و سفید به تنش بود.دیدم دارد با لبخند و چهره نورانی قدم میزند. خدا میداند در عمرم به ندرت از این جور خوابها دیدهام. به بغل دستی ها گفتم عباس شهید شد و واقعاً هم جنازه را بیرون انداختند. ساعت بعدی که خواستند نفر دوم را بکشند SAS[21]، پلیس ویژه هوافضای انگلیس از بالا و پنجرهها به داخل سفارت حمله کردند. شیشه ها را شکستند و ریختند داخل سفارت و گاز اشکآور را هم رها کردند و یکمرتبه همه غافلگیر شدیم. نمیدانستیم الان حمله میکنند. بعد یکمرتبه دیدیم SASها، همگی مسلح با طبقههای ضدگلوله با آخرین تجهیزات نظامی ریختند و گروگانگیرها به طرف اتاق دویدند. دستمال سفید نداشتند و پیراهن ها و زیر پیراهنهایشان را درآوردند و دستهایشان را به نشانه تسلیم بالا بردند، اما متاسفانه پلیس انگلیس اینها را کشت و زنده به گور کرد. دو تا از آنها را در اتاق ما کشت و دو تا را در راهرو. آن را که در اتاق بود، رو به دیوار کرد و با اسلحه به مخچهاش زد و از عقب کشت. فقط یکیشان که اسمش علی فوزی و نگهبان اتاق بود، اسلحهاش را پرت کرد و قاتی ما شد. دود و آتش همه جا را گرفته بود. بعد آمدند و همه ما را گرفتند. دنبال یک نفر دیگرشان میگشتند که او را بکشند. دنیای وانفسایی بود. قبل از این که آخری را بکشند و او هم اسلحهاش را پرت کند، تیرهایش را به سمت من شلیک کرد. ۱۵ تا گلوله داشت که یکی به صورتم خورد.
یعنی به قصد اینکه شما را بکشد تیراندازی کرد.
بله، بینی من و بخشی از صورتم داغان شد که بعدا جراحی پلاستیک شد. طرف پنجره و زیر میز خوابیدم و چهار پنج تا گلوله به پای من و سه چهار تا هم به نفر بغل دستیام آقای دادگر خورد و معلول و چند وقت پیش هم شهید شد. این طرف هم شهید صمدزاده نشسته بود که چند گلوله هم به سینه او خورده بود. یعنی من وسط بودم و شهید شهید صمدزاده و شهید دادگر دو طرف من بودند و به طرف ما تیرازی کرد که البته خیلی دقیق نبود و بعد که گلولههایش تمام شد، اسلحه را پرت کرد. من که تقریبا نیمه جان بودم و خون داشت از بینی و پاهایم میرفت و نمیتوانستم نفس بکشم. بعد از در پشتی ما را بیرون بردند و همه ما را پرت کردند. اگر داخل سفارت مانده بودیم، از دود و گاز اشکآور مرده بودیم. من دماغم را به چمن میمالیدم تا نفس بکشم. خونمردگی پیدا کرد. همین آقای موریس که راننده ما بود و انگلیسیها رهایش کرده بودند، سر پلیس داد زد:
Please help him. He’s bleeding. He’s ambassador. He’s my boss
دارد میمیرد، خونریزی دارد، کمکش کنید، رئیس من است، تروریست نیست. ریشهای همه ما بلند شده بود و شبیه آن تروریستها شده بودیم. نمیدانستند کدام است. تازه آنجا فهمیدند او تروریست است.
بعدا آن تروریست محکوم به حبس ابد و بعد از مدتی هم آزاد شد.
بله، ما را به بیمارستان انتقال دادند و در آنجا فهمیدم حال دادگر بد است و او را هم به اتاق عمل بردند. قبل از این که مرا به اتاق عمل ببرند آمار گرفتیم و فهمیدیم همه زمده هستند. پلیس انگلیس در اینجا مقصر است. شهید صمدزاده لاغراندام بود و دکترای اقتصاد داشت، آدم سلیمالنفس و فوقالعاده باسواد و دوستداشتنی بود و کار مطبوعات انگلیسی ما را انجام میداد. خیلی دوستش داشتم و دو هفته قبل او را همراه با شهید لواسانی از بخش دانشجویی آورده بودم که به من کمک کند. عذاب وجدان داشتم که این دو نفر را از یک قسمت دیگر آوردم به سفارت که شهید بشوند. حالا تیر به سینهاش خورده و آنجا افتاده بود و رمق نداشت بلند شود و حرکت کند. وقتی مارا به پایین انتقال دادند، فضا بسیار پر از دود، تاریک و خطرناک بود. بعد گفتند دیگر کسی نیست و همینها هستید، در حالی که صمدزاده را در آنجا جا گذاشته بودند و باز پلیس انگلیس مستقیم یا غیرمستقیم باعث شهادت صمدزاده شد. باید میرفتند و چک میکردند که آدمی آنجا نمانده باشد.
از اتاق عمل که بیرون آمدم فهمیدم صمدزاده نیست و شهید شده است. درباره علی فوزی بعدا به وزارت خارجه و پلیس انگلیس و دادگاه نامه نوشتم که اولین اتهام ایشان اقدام به قتل بنده است و و با این اقدام باعث مجروحیت دو تن از دوستان من شده و صمدزاده هم شهید شده است، من باید به دادگاه ایشان بیایم. متاسفانه سستکاری در وزارت امور خارجه وقت ما بود و سستی کردند و انگلیسیها هم اجازه ندادند من به دادگاه بروم و شرکت کنم. ما میخواستیم ایشان به ایران برگردد و محاکمهاش کنیم و اطلاعات بگیریم. ایشان را به حبس ابد و ممنوعالملاقات کردند که با کسی صحبت نکند، چون ایشان هم اطلاعاتی داشت که باعث رسوایی انگلیس و عراق و شاید حتی سازمان جاسوسی امریکا هم میشد. بعد حبس ابد را به ۳۰ سال تبدیل کردند و بعد هم آزادشکردهاند و حالا هم به او پناهندگی دادهاند و همانجا مانده است.[۲۲]
بعد از این ماجرا دیگر او را ندیدید؟
دوست داشتم ببینم. بعضی از دوستان هم گفتند بروید او را پیدا و با او صحبت و حرفهایش را در جایی ضبط کنید، ولی گفتند درست است که آزاد است، اما محافظت شده است و نمیگذارند اطلاعات بدهد. حتی بعضی از ایرانیها در زندان سعی کرده بودند به او نزدیک شوند و از او اطلاعت بگیرند، اما انگلیسیها نگذاشتند.
چرا پرونده به این مهمی در طی این سالها در وزارت امر خارجه ایران به فراموشی سپرده شد و خود شما برای این ماجرا اقدامی نکردید؟
این واقعه به هر حال با شهادت دو تن از بهترینهای ما و جانباز شدن دو نفر از دوستانمان و آزردگیهای روانی جمع دیگری از این گروگانها ظاهرا خاتمه پیدا کرد، اما تعتقاد من این است که اگر دولت انگلیس طراح این ماجرا نبوده است، شاید سازمانهای جاسوسی انگلیس و امریکا و حزب بعث بهطور مشترک طراحی کرده باشند. دولت انگلیس به دلیل اینکه تعهد کرده بود از ما محافظت کند، هنوز هم مسئول این واقعه است و این اتفاق نمیتواند مشمول زمان شود. میگویند اگر ده سال بگذرد، دیگر بایگانی میشود، نخیر! این واقعه، واقعهای نیست که که مشمول مرور زمان شود. این حق یک مملکت است. ما که تنهایی چیزی نمیخواهیم که به ما بگویند جانباز یا شهید. اصلا کسی از دولت جمهوری اسلامی یا از انگلستان تقاضای مادیات ندارد، ولی دولت انگلیس مدیون ملت ایران است که در شرایط حساس و سخت مظلوم واقع شدیم و انگلستان باید پاسخگوی همه این اتفاقات و جنایات باشد.
من کپی نامه هایی که به وزارت خارجه انگلیس و رئیس پلیس آنجا نوشتم و جوابی را که دادند، به وزرای خارجه جمهوری اسلامی ایران از بدو انقلاب تا حالا دادهام. متاسفانه در یک زمانی رفتند مذاکره کردند که دولت ایران سفارت انگلیس را در اینجا و انگلیس هم در انجا مرمت کند و متاسفانه روی ساختمان و شیشه و پنجره توافق کردند. این توافق، یک توافق ننگین و خیانت به ملت است. نماینده وزارت امور خارجه ما حق نداشت سر خون دوستان ما برود و مذاکره کند. اسنادش موجود است و وزیر وقت باید پاسخگو باشد که چه کسانی بودند؟ مشخص است در عصر کدام یک از وزرای خارجه چه مذاکراتی شد و چه توافقاتی صورت گرفت؟ چطور ممکن است یک معاون وزیر خارجه از طرف او به آنجا برود و امضا کند که ما همدیگر را حلال کردیم و یادداشت توافق امضا کنیم که ما اینجا را درست میکنیم و شما آنجا را درست کن. مگر ما جنگ ساختمان داشتیم؟ مگر دعوا سر پول بود؟ این کم خردی است که انجام شده است. ما امدیم و یک کمیته رسیدگی به شهدا، جان باختگان و جانبازان و آسیب دیدگان واقعه سفارت ایران در لندن را تشکیل دادیم. آقای عباس سلیمی نمین، دکتر احمد فرمد، دکتر مجد صادقی، خانم دکتر معتمدی آذر، خانم دکترصمدزاده، سرکار خانم لواسانی، خواهر شهید لواسانی و بنده هستیم، مقام معظم رهبری هم فرمودند پیگیری کنید. با رئیس قوه قضائیه وقت و وزیر خارجه وقت هم مذاکره کردیم که این قضیه باید پیگیری شود. من می گویم این پرونده باز است و در تمام دادگاههای جهانی ثابت میکنم که مسئولیت این کار با دولت انگلیس است و باید جوابگو باشد و هرگز مشمول مرور زمان نمی شود. بیست سال دیگر هم بگذرد، نسلهای آینده باید این قضیه را پیگیری کنند تا احقاق حقوق حقه ملت آزاده ایران انجام شود. سر این قضیه، سر خون شهدا، سر توهین به انقلاب، سر زور نمیشود مصالحه کرد. موضوع سر چهار تا ساختمان از بین رفته و مرمت دیوار سفارت نبوده است که برویم مذاکره و حل کنیم. خیلی بی خردی کردند و باید جبران کنند. مدعی اصلی بنده و دوستان هستیم و این کمیته است و وزارت امور خارجه در اولین فرصت حتماً باید پیگیری کند. در قوه قضائیه یک هیئت مستقل را ایجاد کردهاند و نیاز داریم در یک دادگاه عادله بینالمللی – اگر ان شاءالله پیدا شود- این مسئله مطرح شود.
منبع: کتاب شاهد عینی، انتشارات اشراق حکمت، ص۲۹.
پانوشت ها:
[۱]. دومین همایش «ایران و استعمار انگلیس» به کوشش موسسه مطالعات و پژهشهای سیاسی در روز ۳ اسفند ۱۳۸۹ در تالار علامه امینی دانشگاه تهران برگزار شد. دکتر غلامعلی افروز یکی از سخنرانان این همایش بود.
[۲]. جواد منصوری متولد ۱۳۲۴ در کاشان، پس از پیروزی انقلاب دو بار بازداشت شد و مجموعاً نزدیک به ۱۹ سال در زندان به سر برد. پس از پیروزی انقلاب، او به عنوان اولین فرمانده سپاه پاسداران برگزیده شد. معاونت فرهنگی سپاه پاسداران، معاونت کنسولی وزارت امورخارجه، معاونت آسیا و اقیانوسیه، وزارت امور خارجه، معاونت فرهنگی دانشگاه آزاد، سفارت ایران در پاکستان و چین در کارنامه منصوری به چشم میخورد.
[۳]. ITV یکی از شبکههای تلویزیونی در بریتانیا است که در سال ۱۹۵۵ زیر نظر اداره مستقل تلویزیونی (ITA) برای رقابت با بی.بی.سی راه اندازی شد.
[۴]. حسن لاهوتی اشکوری متولد ۱۳۰۶ در رشت، پیش از پیروزی انقلاب از روحانیون نزدیک به امام خمینی بود که خانواده ایشان را در دوران تبعید در حمایت خود داشت. او از سال ۱۳۵۴ تا ۱۳۵۷ زندانی شد. پس از پیروزی انقلاب، لاهوتی از موسسین سپاه و اولین نماینده اما در سپاه بود؛ اما اختلاف گسترده لاهوتی با جریان خط امام و نزدیکی او به سازمان مجاهدین خلق به واسطه حضور پسرش در این سازمان، سبب شد تا لاهوتی که امام جمعه رشت و نماینده رشت در مجلس شورای اسلامس نیز بود، تبدیل به یکی از مهمترین حامیان ابوالحسن بنیصدر شود. لاهوتی سرانجام در روز ۶ آبان ۱۳۶۰ ساعاتی پس از آنکه توسط نیروهای دادستانی انقلاب تهران دستگیر شد، درگذشت. آزمایشهای پزشکی نشان میداد که در معده او سم استریکنین وجود دارد اما سید احمد خمینی که از نزدیکترین دوستان لاهوتی بود، اعتقاد داشت او خودکشی کرده است. دو پسر لاهوتی داماد اکبر هاشمی رفسنجاتی هستند.
[۵]. محسن رفیق دوست در این باره میگوید: در همان روزهایی که من در مدرسه رفاه فعالیت میکردم، مرحوم شهیدان بهشتی و مطهری مرا فراخواندند و گفتند که امام، فرمانی برای تشکیل سپاه زیر نظر دولت موقت صادر کرده است، شما هم کارها را در مدرسه رها کن و به آن سپاه بپیوند. مشخص شد که عدهای از برادرانی که دستاندر کار بودند، به خصوص بیشتر افرادی که جزو انجمن اسلامی دانشجویان اروپا و آمریکا بودند، در محل پادگان لجستیکی ارتش که تا چند روز قبل فرماندار نظامی تهران بود، جمع شده بودند. من هم به آنجا رفتم، دیدم عدهای ازآقایان مهندس صباغیان، تهرانچی، مرحوم علی فرزین، عابد جعفری، محسن سازگارا، سنجقی و ... آنجا جمع شدهاند. سلام کردم و نشستم. پرسیدم قرار است سپاه تشکیل شود؟ گفتند که بله. بر روی کاغذ نوشتم: «سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تشکیل شد: ۱- محسن رفیق دوست» و آن یادداشت را مقابل دیگران گذاشتم. همان روز پس از طرح بحثهای مفصل، شورای فرماندهی موقت تعیین و آقای دانش منفرد هم به عنوان فرمانده انتخاب شدند. من هم بهعنوان مسئول تدارکات، موظف شدم مکانی برای سپاه تهیه کنم.
[۶]. علی دانش منفرد در سال ۱۳۲۰ در شهر آشتیان متولد شد و پس از مهاجرت به تهران، با فعالیتهای سیاسی آشنا و با گروه سیاسی- مذهبی شیعیان مرتبط شد. در دوران دانشجویی به زندان افتاد و پس از اتمام تحصیلات، از طریق جلسات مسجد هدایت به عضویت نهضت آزادی درآمد. همچنین با تشکیل سازمان مجاهدین خلق به همکاری با آنان پرداخت و سپس از آنها جدا شد. وی پیش از انقلاب، مدتی مدیریت مدرسه رفاه را بر عهده داشت و عضو کمیته استقبال از امام خمینی نیز بود، از همین رو او یکی از موسسین سپاه پاسداران انقلاب اسلامی گردید. دانش منفرد سپس دو دوره استاندار فارس شد. او همچنین نمایده آشتیان در مجلس هفتم شورای اسلامی بود.
[۷]. حیدر جم فرماندار گنبد در سالهای ابتدایی پیروزی انقلاب درباره درگیریهای گنبد میگوید: پس از آغاز درگیریها در روزهای ابتدایی فروردین ۱۳۵۸ زدوخورد به خیابانهای اصلی کشیده شد و گروههای متخاصم روی بامها و مغازهها سنگر گرفتند. مغازهها و ادارت تعطیل شد و مردم جرات بیرون آمدن از خانه را نداشتند. در این زمان پاسگاههای ژاندارمری نیز مورد حمله و دستبرد قرار گرفت. در واقع پاسگاههایی که در غرب شهرستان قرار داشت توسط نیروهای ضد انقلاب و چریکهای فدایی مورد حمله قرار گرفت و سلاحهای آنرا به غنیمت بردند. اما پاسگاههای دادلی، مراوهتپه، کرند، گلیداغ توسط نیروهای مردمی و انقلابی تخلیه شد و سلاحها به مراوهتپه آورده شد. چریکها در آن زمان میگفتند که شیعهها میخواهند سنیها را بکشند و به اختلاف فرقهای دامن میزدند. پس از این درگیریها از سوی نخست وزیر وقت هیاٌتی اعزامی وارد گنبد شدند تا از طریق مذاکره با طرفین درگیر در گنبد تلاش خود را به پایان دادن زدوخوردهای شهر آغاز کنند. من نیز که از طرف مهندس غرضی ماموریت داشتم که از وضعیت گنبد گزارش تهیه کنم، اینکار را انجام دادم و گزارشی را به سپاه وزارت کشور و نخست وزیر دادم. بین سران ترکمن و اعضای اعزامی هیاٌت دولت جلسههای متعددی برگزار شد و خواستههای طرفین مطرح گردید که در نتیجه فرمان آتشبس و ترک مخاصمه در ۱۴ فروردین بسته شد و ارتش امنیت گنبد را در دست گرفت. متن توافقنامه نرک مخاصمه که بین نیروهای درگیر در گنبد با حضور ترکمنها انجام شد شامل انتقال سریع مجروحین به بیمارستانها و عقبنشینی کامل طرفین از سنگرها و مواضع دفاعی خود و پاکسازی شهر و همچنین حفظ نظم شهر بر عهده ارتش بود. با اعلام خبر توافقنامه ترک مخاصمه از رادیو مردم به خیابان ریخته و شادی کردند. و در واقع این چریکهای فدایی خلق و حزب توده و کمونیستها بودند که دست به طوطئه زدند و قصد بهراه انداختن جنگ داخلی را به منظور ضربه زدن به انقلاب داشتند که موفق نشدند.
[۸]. شهید محمد رجایی از ۸ مهر ۱۳۵۸ تا ۱۵ شهریور ۱۳۵۹، وزیر آموزش و پرورش بود.
[۹]. ابراهیم یزدی از ۲۷ فروردین ۱۳۵۸ تا ۱۴ آبان همین سال وزیر امور خارجه بود.
[۱۰]. دکتر احمد فرمد، پیش از پیروزی انقلاب از مبارزان اسلامی در انجمن اسلامی دانشجویان در لندن بود که پس از پیروزی انقلاب به عضویت شورای فرماندهی سپاه درآمد. او که مدرک دکترای فیزیک داشت بود، از سال ۶۱-۶۳ رئیس دانشگاه شهید بهشتی بود. فرمد سابقه حضور در سازمان انرژی اتمی و مرکز بررسیهای استراتژیک ریاست جمهوری را نیز دارد.
[۱۱]. کشتی خارک یک کشتی پشتیبانی و سوخت رسان ۳۳ هزار تنی نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران است که در سال ۱۹۷۷ در بریتانیا ساخته شده است.
[۱۲]. دکتر مجتبی شمسی پور در سال ۱۳۲۸ در کرمانشاه متولد گردید تحصیلات خود را تا پایان دیپلم در کرمانشاه به پایان برد وی از دانشگاه صنعتی شریف در سال ۱۳۵۲ موفق به دریافت لیسانس شیمی شد. وی گرایش شیمی تجزیه را انتخاب کرد و در سال ۱۳۵۴ موفق به گرفتن فوق لیسانس در دانشگاه صنعتی شریف شد. او برای دریافت دکترای شیمی تجزیه به آمریکا عزیمت کرد و در سال ۱۳۵۸ موفق به دریافت دکترا از دانشگاه ایالتی میشیگان شدند. در سال ۱۳۷۱ به رتبه استادی در ایران نایل گردید. برنده جایزه کتاب سال ۱۳۶۸ ایران، برنده جایزه جشنواره خوارزمی در سال ۱۳۷۰ در علوم محض، شیمیست برگزیده انجمن شیمی ایران در سال ۱۳۷۴، برنده جایزه کامستک (سازمان کشورهای اسلامی) در سال ۱۳۶۷، محقق برگزیده و خاص وزارت علوم در سال ۱۳۷۹، برنده جایزه شیمی همایش چهره های ماندگار در سال ۱۳۸۱ و دریافت نشان لیاقت در پژوهش از رییس جمهور در سال ۱۳۸۱بخشی از موفقیتهای دکتر شمسی پور است.
[۱۳]. برهانالدین ربانی متولد ۱۳۱۹ که رهبری حزب جمعیت اسلامی افغانستان را بر عهده داشت. او از سال ۱۳۶۵ تا ۱۳۷۱ ریاست جمهوری افغانستان را بر عهده داشت و در دوران حضور شوروی در افغانستان و حاکمیت طالبان از مهمترین رهبران مخالف بود. او سرانجام در سال ۱۳۹۰ چند روز پس از بازگشت از همایشی در تهران، در کابل توسط یک فرد انتحاری کشته شد.
[۱۴]. شاپور بختیار، آخرین نخست وزیر رژیم محمدرضا پهلوی، در سال ۱۲۹۳ بهدنیا آمد. تحصیلات متوسطه بختیار در مدرسه فرانسوی بیروت سپری شد و در سال ۱۳۱۶ برای ادامه تحصیل راهی پاریس گردید. اودر سال ۱۳۱۸ با یک دختر فرانسوی ازدواج کرد. بختیار پس از دریافت دکترای حقوق از دانشگاه سوربن، در ۱۳۲۴ بدون همسر و سه فرزندش به تهران بازگشت. بختیار در دولت مصدق معاون وزیر کار بود اما نزدیکان مصدق او را به مواجبگیری از انگلستان متهم میکردند. پس از کودتای ۲۸ مرداد، او چند بار دستگیر شد. بختیار در سالهای ۱۳۳۲ تا ۱۳۵۷ به فعالیت در شرکتهای بنیاد پهلوی پرداخت و ثروت انبوهی برای خود اندوخت. در سال ۱۳۵۷ در حالی که روند رو بهرشد مخالفت مردم مسلمان با حکومت رژیم پهلوی هر روز شدت مییافت بختیار بهعنوان آخرین تیر ترکش شاه، بختیار مقام نخستوزیری را عهدهدار گردید؛ اما او توانست این سمت را تنها ۳۷ روز حفظ کند. وی در این دوران کوتاه به طراحی طوطئههایی نیز مبادرت ورزید که طرح انفجار هواپیمای حامل حضرت امام خمینی در مسیر بازگشت به تهران و کودتای خونین در روز ۲۲ بهمن از آن جمله بود. با سقوط رژیم پهلوی، شاپور بخنیار، پس از یک دوره اختفا در تهران به خارج گریخت و عازم فرانسه شد. بختیار در فرانسه مورد حمایت کامل سرویسهای اطلاعاتی غرب قرار گرفت و با تغذیه کلان مالی محافل صهیونیستی، نخستین فعالیتهای توطئهگرایانه را علیه نظام نوپای جمهوری اسلامی آغاز کرد. از مهمترین این طوطئهها کودتای نافرجام نوژه در تیرماه ۱۳۵۹ و طرح تجزینه خوزستان بود که هر دو با شکست مواجه گردید. بختیار سرانجام در مرداد سال ۱۳۷۰ در منزلش در پاریس توسط اشخاص ناشناسی کشته شد.
[۱۵]. اسامی کارمندان رسمی و محلی سفارت به هنگام حادثه و گروگانگیری سفارت کشورمان در لندن به این ترتیب بود: الف- کارمندان رسمی: ۱- آقای دکتر غلامعلی افروز، کاردار سفارت ۲- علی عزتی، بخش فرهنگی- مطبوعاتی ۳- خانم فریدا مظفریان، دبیر سوم سفارت ۴- تقی کجوری، مسئول مالی- اداری ۵- محمد محب، مسئول مالی- اداری ۶- عیسی تقی زاده اردبیلی، دبیر دوم وقت نمایندگی ۷- ابوطالب شاهرودی مقدم، مسئول رمز و مخابرات ب- کارمندان محلی: ۸- خانم هاشمیان، عضو محلی نمایندگی (بخش مطبوعاتی) ۹- خانم زمردیان، کارمند محلی (بخش مطبوعاتی) ۱۰- رویا کاغذچی، (منشی کاردار) ۱۱- احمد دادگر، (بخش پزشکی) ۱۲- خانم صناعی، (منشی بخش اداری،مالی) ۱۳- شهید لواسانی، (بخش فرهنگی، مطبوعاتی) ۱۴- شهید صمدزاده، (بخش فرهنگی، مطبوعاتی) ۱۵- خانم برومند، (ماشین نویس، مرکز تلفن نمایندگی) ۱۶- آقای فلاحی، (اطلاعات، انتظامات در ورودی نمایندگی) ۱۷-رونالد موریس، (راننده رئیس نمایندگی و متصدی امور پستی و تدارکات، ایشان تبعه انگلیس بود) ج- اسامی دیگر گروگانهای ایرانی و غیر ایرانی سفارت که در آن زمان در سفارت حضور داشتند: ۱۸-مصطفی کرکوتی، خبرنگار نسریه لبنانی السفیر در لندن (سوری الاصل، نامبرده فردی مشکوک و تروریستها در مواقعی با وی مشورت مینمودند. شب بعد از حمله وی را فراری دادند) ۱۹- علی گل، افغانی، متقاضی اخذ روادید ایران ۲۰- دو تن از خبرنگاران و صدابرداران بیبیسی ۲۱- پلیس انگلیسی محافظ در ورودی نمایندگی (وی تا پایان جریان مسلح بود. آن روز نوبت ایشان نبوده و فرد دیگری میبایست کشیک میشده است. وی میبایست بیرون در میایستاد.) ۲۲- آقای حیدر خباز، خبرنگار موقت روزنامه کیهان در لندن ۲۳- آقای طباطبایی، کارمند بانک مرکزی ایرانی (اعزامی به میدلند بانک انگلیس جهت طی دوره، وی آن روز برای دریافت پرچم به سفارت مراجعه کرده بود) ۲۴- آقای مهنورد، راننده اتوبوس (برای معالجه بیماری خود به لندن آمده بود و قصد داشت آدرس مطب یک پزشک را بگیرد.) ۲۵- آقای فاروقی، مسئول یک نشریه چاپ انگلیس (پاکستانی طبغه انگلیس، احتمالا برای روادید و صحبت با دکتر عزتی به سفارت آمده بود).
[۱۶]. سلیم علی محمد (معروف به عون) رهبر گروه و اهل خوزستان بود، او در دانشگاه تهران درس خوانده بود و همانجا به یک فعال سیاسی بدل شده بود؛ و به واسطه فعالیت برای سازمان سیاسی خلق عرب توسط ساواک دستگیر و زندانی شده بود؛ همانجا زخمی برداشت که ادعا میکرد که توسط شکنجهگران ساواک ایجاد شده است. شکیر عبدالله رحیل (معروف به فیصل) نفر دوم پس از عون بود که او نیز توسط ساواک دستگیر و زندانی شده بود؛ شکیر سلطان سعید (معروف به حسن)، تمیر محمد حسین (معروف به عباس)، فوزی بداوی نژاد (معروف به علی)، مکی هانون علی (معروف به مکی) که کوچکترین عضو گروه بود.
[۱۷]. تیتر یک روزنامه کیهان در روز ۱۳ اردیبهشت ۱۳۵۹ به این گونه بود: دیپلماتهای ایرانی: آماده شهادتیم- تن به خواستهای نامشروع تروریسها نمیدهیم.
[۱۸]. صادق قطبزاده وزیر خارجه وقت ایران در روز ۱۴ گروگانگیری گفته بود که اگر انگلیس نتواند این ماجرا را حل و فصل کند خودمان ابتکار عمل را در دست خواهیم گرفت. صدها ایرانی در لندن آمادهاند که وارد سفارت شده و به زور آنجا را تصرف کنند اما اسکاتلندیار مطمئن است که خودش میتواند بدون خونریزی این کار را فیصله دهد.
[۱۹]. ناصر میناچی از موسسان حسینیه ارشاد که در دولت موقت، وزیر تبلیغات و جهانگردی (فرهنگ و ارشاد اسلامی) بود.
[۲۰]. سید احمد مدنی وزیر دفاع و فرمانده نیروی دریایی در دولت موقت که در ماجرای سرکوبی غائله خلق عرب در اردیبهشت و خرداد ۱۳۵۸ استاندار خوزستان بود و قاطعیت زیادی به خرج داد.
[۲۱]. Special Air Service ، نیروهای ویژه نیروی هوایی انگلستان
[۲۲]. فوزی بداوی نژاد آخرین بازمانده تروریستها در دادگاه به قاضی گفت که در بغداد او را فریب دادهاند و اکنون از آنچه کرده پشیمان است. او گفت که هدایت عملیات در بغداد و سازماندهی گروه در لندن را یک افسر عراقی ارتش بعث به نام سامی محمد علی (با نام مستعار روباه) بر عهده داشته است. این گروگانگیر، پس از دستگیری و محاکمه در دادگاه عالی لندن به مجازات حبس ابد محکوم شد و در زندانی شدیدا تحت کنترل، در منطقه سافولک به سر میبرد. او در نوامبر سال ۲۰۰۸ میلادی آزاد شد اما به ایران فرستاده نشد. به جای آن، با حمایت دولت انگلیس مخفیانه زندگی میکند.